دیشب خیلی خواب عجیبی دیدم. خیال ندارم تعریف کنم، اما آنجا پر از آدمهایی بود که دوستشان نداشتم. که نمیتوانستم ببخشمشان، که روی دلم سنگینی کرده بودند. آنها پخش شده بودند بین چیزهای خوب، بین آدمهایی که دوستشان داشتم، بین چشمههای جوشان پر ماهی و فضاهای سبز، بین رنگ های تند و شتابان، بین گرمای رگهای تنم، و بعد دیگر آنقدر کدر و زشت نبودند، خیلی معمولی بودند، حتی چند بار با یکی دو نفرشان شوخی کردم و سر به سر هم گذاشتیم. قشنگ ها تمام حواسم را گرفته بودند، فکرهای شگفتی افتاده بود توی سرم، دلم میخواست شیطنت کنم و سرمست از این احساس سبکی میان آبی و علفزارهای بلند بدوم و ببوسم و عشقبازی کنم، بیخیال آن همه که رنجم دادند، که روحم را تراشیدند و زیستن را زهرم کردند.
نتیجهی خواب خوب و عجیب این بود که صبح (یعنی ظهر) از دندهی راست بیدار شدم.تهماندهی آن سبکبالی و اشتیاق به بازیگوشی در من بود. بلند شدم و کاپوچینوی آمادهام را خوردم و نشستم پای گِلبازی، همیشه کلی طرح توی سرم دارم، یا عکسهایی از ظروفی که قصد دارم کپی کنم، اما دست آخر شروع میکنم به بدیهه سازی، دست خودم نیست که نمیتوانم به یک چیز مقید باشم. گِل را ورز دادم و بعد دیدم کم کم دارم یک چیز جدید میسازم. یک روشی که چندان از آن خوشم نمیآمد را امتحان میکردم. آنقدرها هم سخت و طاقت فرسا نبود. مثل بقیهی روش ها بود. مثل کار با چرخ که اول فکر میکردم از پسش برنمیآیم چون از حرکت میترسیدم، از اینکه نتوانم گل را کنترل کنم روی چرخ، و از فشار محکم دست و بازو درد پس از آن خوشم نمیآمد. ولی حالا فکر میکنم خیلی هم لذتبخش است. با حرکت که کنار بیایی بعدش دیگر آسودگیست. خوابم را مزه مزه میکردم و به آنها فکر میکردم. به اینکه چقدر دلم میخواست زندگیام در امتداد آن خواب بود. که ناخودآگاهم، سرمست و روان بود، آن آدمِ توی وجودم، کینهتوزی را کنار گذاشته بود و ناگهان دیگر آن همه بغض، آن همه جنگ و بزن و بکش، آن همه آشوب و هاراگیری، پایان یافته بود. منِ درونی ام، از میان آبهای عمیق کشیده بودم بیرون، و سرانجام میتوانستم نفس بکشم. چقدر بخشیدن راحت تر است. چقدر زحمت فکر و خیال تباه را کم میکند. این انفجارهای درونی که راه برون ریزی ندارند و به ناچار در میانت غل غل میکنند و هوای گوگردی میپاشند بیرون و اول از همه خودت تنفسش میکنی، این زجه مویه کردن هر روز و هر ساله، توی یک خواب خوش و شیرین به پایان میرسد. کسی توی درونت فریاد ایست میدهد و زنجیر از جانت برداشته میشود. وقتی به این چیزها فکر میکردم، کم کم به صرافت افتادم که این اتفاق واقعاً برای من رخ داده، که نتیجهی آن رویای دلچسب سر ظهر، حتماً همین میبایست بوده باشد. همین است که احساس میکنم باید اعلام کنم: من یک انسان آزادم.
برچسبها: من
از مصائب، یکی هم این که مجبوری بالاخره سوار تاکسی شوی، حالا شده یک کورس و دو کورس. خودت را به زور بچپانی توی ردیف سه نفرهی عقب که معلوم نیست بغل دستی ها زن هستند یا مرد که اصلاً فرقی هم نمیکند. همیشه یکی هست که ولنگ و واز نشسته. یا خیلی کج رفته تو صندلی و باسن کج را هم هوا کرده و تو مجبوری همانطور که جمع شدهای توی خودت، تماس مدام با این بدن، یا قسمت مبارک را هم تحمل کنی. نه تنها مذکر و مونثش فرق نمیکند که پیر و جوان هم نمیشناسد. ممکن است طرف پیرزن نحیفی باشد که خوش دارد همینطور الکی خودش را بیندازد روی تو، زن یا دختری باشد که فکر میکند چون با تو همجنس است میتواند راحت لم بدهد رویت. خیلی ممنون خانم جان که فکر میکنی ما خیلی خوشمان میآید که بدنت بچسبد به تنمان، که مورمور و چندشمان بشود از این تماس طولانی و راحت طلبانه... اینجور وقتها، به جز گاهی که با ادا و بعد زبان به طرف میگویم کمی جا باز کند، که فایدهای هم ندارد اغلب، فکر میکنم بد به حال زنان و مردانی مثل من، مایی که همیشه محکومیم توی تاکسی و وسایل نقلیه خودمان را بچلانیم که کوچکتر شویم و برخورد نکنیم با دیگری ها، پسری که کنار یکی از این زنهای ولنگ و باز میافتد که کیف هم گذاشتهاند بغل دستشان آنقدر باید جمع شود توی خودش که زانو درد بگیرد که مبادا مقصر شناخته نشود. دختری مثل من یا گیر مردهای بی در و پیکر میافتد یا گیر زنهایی از همان قماش و کل مسیر کابوسی سر سامآور...
برای اینکه شاید دل خودم را خالی و خنک کنم، آنها را تصور میکنم توی ذهنم که بیرون از اینحا، مثلاً توی خانه شان چه شکلی هستند؟ از این آدمهای بوگندویی که لیوان شان همیشه بو میدهد و دور ظرف هاشان را یک لایه چربی گرفته و پنجره های خانه شان را چرک و غبار و دود گرفته و بلد نیستن عن و گوه خودشان را درست بشویند، از این آدمهای چندش و کثافت و پلشت و شلخته و بیشعور که مثل یک حشرهی موذی و نفرتانگیز از یک سوراخ میزنند بیرون و مزاحم زندگی ات میشوند. همینها، همینها که توی تاکسی به تو میچسبند...
برچسبها: آدمها
روزهایی که باید بروم باشگاه، مجبورم دو ساعت زودتر بیدار شوم. برای اینکه برنامهی بعد از بیداری ام به هم نریزد. اول قهوهام را آماده کنم که معمولاً قهوه نیست و کاپوچینوی آمادهی گود دی است. تا سرد شدن نوشیدنی بروم جلوی آینه، موهایم را شانه کنم، کرم مرطوب کننده پوست بزنم. پشت پلک هایش را با سرمه سیاه کنم. قهوهام را بخورم و خوب دیگر یک روز دیگر شروع شده. نکتهی بدش این است که صبح ها اشتها ندارم. این است که باید صبح زودتر بیدار شوم تا حداقل یک ساعت بعدترش بتوانم چیزی بخورم که غش نکنم و به اندازهی کافی زمان داشته باشم که موقع ورزش آپاندیسم نترکد. این هم یکی از ترسهای همیشگی من است.
امروز صبح از آن روزهایی بود که خیلی اعصابم خورد بود از بیدار شدن، مردد بودم توی رختخواب، حتی وقتی صورتم را با اوقات تلخی میشستم در این فکر بودم که هنوز دیر نشده برای خوابیدن، وقتی دکمهی چای ساز را میزدم، دودل بودم که کاپوچینو بخورم و بگذارم خواب شیرین بپرد یا بروم و چرت بزنم گوربابای ورزش، جلوی میز آرایش، یا تا دم در که داشتم کفش باشگاه را توی کوله ام میگذاشتم. اما بلاخره زدم بیرون. هنوز هم عصبانی بودم. دلم میخواست آدمهایی که سر راهم میبینم را به تیر غیب بزنم. اخم سفت و محکمی کرده بودم.بنگ بنگ. حتی با اینکه چشمم پشت عینک تیره بود و البته دریغ از آفتاب. باز انگار خاطرجمع تر میشدم اگر عصبانیتم را حفظ میکردم.
فرقی نمیکند قبلش چه، همیشه وارد باشگاه که میشوم تغییر شخصیت میدهم. خوشحال و خندان و بازیگوش میشوم، این بار هم مستثنی نبود. مربی مان را دوست دارم. از آنهاست که خوب رگ خواب آماتورهایی مثل من را بلد است. اهل مدارا نیست اما با دقت و ظرافت و حواس جمع است. غلط آدم را میگیرد. من تازه دارم میفهمم چقدر چیزها را غلط انجام میداده ام تا حالا، حتی دراز نشست ساده را که از بچگی بارها تمرین کرده ایم. من عاشق آدم هایی هستم که نه بیخودی مهربانند نه دشمن. حالم با آنها خوب میشود مربی یکی از آنهاست. یکهو میبینم قبل یا بعد از تمرین گرم گرفتهام. دیگران به واسطهی این خوش و بش کردن، با من حرف میزنند و من به خودم میآیم و فکر میکنم این طرف خیال برش ندارد که قرار است من دوستش بشوم. همیشه فاصله داشتن از آدمها توی ذهنم است. نمی دانم خوب یا بد است. فقط اینکه راحت ترم.
بعد از کلاس همیشه سبکبالم. میروم توی پارک قدم میزنم. پارکی که پر از گربه های اشرافی و کلاغ های مغرور از خود راضی ست. محض رضای خدا، موقعی که بهشان بر میخوری زحمت نیم قدم آنطرف تر رفتن را بخود نمیدهند. شده پر رو پر رو توی چشمام نگاه کنند و وادارات کنند خودت مسیرت را کج کنی. اما این چیزها دیگر در من اثر ندارد. حسابی عرق ریخته ام و منافذ پوستم دارند نفس میکشند. سبزی اطرافم و بوی خنک اردیبهشت هم این سرمستی را پر و پیمان تر کرده. گاهی روی یک نیمکت مینشینم و کتاب میخوانم. یک داستان، خواندن هر چیزی توی این هوا بیشتر میچسبد. هنوز فصل زنبور و سنجاقک و موجودات ویزویزوی مزاحم نشده
کله ات کار میکند. میتوانی هیچ کاری هم نکنی. فقط لم بدهی. انگار ماتت برده. امروز سرم با یک کرم گرم شده بود. وقتی هم که گرم چیزی هستم چیز دیگر را متوجه نمیشوم. این هم عیب من است. به هر حال آزاردهنده است برای اطرافیان، اینجور وقتها میشنوم کسی صدایم میکند، میگویم: ها، نه... با همین دو تا کلمه با طرف صحبتم ارتباط برقرار میکنم بی آنکه بفهمم چه میگوید. مشغول فیلم گرفتن از کرم خاکی بودم که گویا زنی سر میرسد، صدایش توی فیلم بود که بعد دیدم. میگوید دستبند و زیورآلات دست ساز دارد، میخواهم؟! صدای خودم را میشنوم که نه. بار دیگر میپرسد که حتی نمیخواهم ببینم. با دستم اشاره میکنم که برو...و میگویم نه نه...یک « باشه» کوتاه و غمانگیز میگوید و میرود. من متوجه نیستم. همهی هوش و حواسم پی کرم خاکی ست که چطور به خودش میپیچید و اگر مار بود چقدر از او میترسیدم و حالا یک کرم خاکی ست که لطف میکنم او را له نمیکنم و بعد رابطهی کارگر و حکومت می آید توی نظرم.
فیلم را که میبینم، صداها را میشنوم. یک صدای غمگین، آرام، مجروح...آن «باشه» که آخر کار میگوید به خصوص بدجور ناراحتم میکند. فکر میکنم دستکم میتوانستم سرم را بلند کنم. صبر کنم کارهایش را نشان بدهد و کمی از آنها تعریف می کردم و بعد میفرستادم برود. یا هر برخورد دیگری. تصور اینکه یک نفر برای زندگی اش چقدر به این نوع کار و توی خیابان از غریبهها پرسیدن که آیا دستبندهایم را میخرید نیازمند است و من با یک برخورد از موضع بالایی زشت، چقدر ناراحت ترش کرده ام. چه احساس بدی به او داده ام. چه سوز بدی دارد بعضی رفتارهای ما، که نه ورزش و نه خواندن و نه صبح زود بیدار شدن درستش نمیکند. در ادامهی روز فکر میکردم ما دستکم ما که ادبیات خوانده ایم که اهل ادب هستیم. کمی باید ادب نگه دار باشیم. همین.
برچسبها: من
امروز توی جلسه، محمد محمدعلی از ارونقی کرمانی اسم برد. نویسندهی پر فروش زمان شاه، که سردبیر روزنامه هم بوده و در حوزهی نوشتن خوب بلد بوده پول در بیاورد. ذوق و قریحهی مردم را میشناخته و از آن هم بهره میگرفته. محمد محمدعلی که تا چندی پیش او را نمیشناختم. او و چند نفر دیگر را مثال زد و موضعش این بود که داستان عامیانه سراسر هم بد نیست. یک سبک و ژانر از نوشتن است که در دنیا دارد کار خودش را میکند و طرفدار هم دارد. به نحوی منظورش این بود که لازم نیست عن همه چیز را در بیاوریم و برای تحسین یک چیز، یک چیز دیگر را بکوبیم یا انکار کنیم. ولی اسم ارونقی را آورد و من توی ذهنم گشتم دنبال طنین آشنای اسمش روی جلد کتاب، شاید اولین رمانی که خوانده ام. همان موقع توی نت سرچ کردم ودیدم درست است نویسندهی کتاب «خاطرخواه» خودش است. بعد از انقلاب از ایران رفته و تا همین پارسال هم زنده بوده. در چه بیخبری بزرگی. این چه ملتی ست که پاپ آرتیست اش باید در گمنامی بمیرد؟! عامهپسند ها دستِکم باید شهرتی به هم برسانند و اشکی برایشان ریخته شود. چون با یک ملت طرفند. از قرار معلوم در اینجا همه چیز به نحو دیگریست. و ریز و درشت مکافات و بدبختی وجود دارد برای غصه خوردن، همان هزار راه رسیدن به خدا. در موردش نوشتهاند هرزه نویس بوده، بعد من از خودم میپرسم پس هنری میلر چه بوده؟! با آن کلمات وقیح و بیشرمانه و راحت اش. در ادبیات ایران همین که از یک فاحشه بنویسی یا بچهی هروئینی معتاد بدبخت، میشوی هرزهنگار. لازم نیست زحمت زیادی به خودت بدهی و مثلاً آلت تناسلی یا عشقبازی دو موجود آدمیزاد را وصف کنی. اما برای منِ نوجوان «خاطرخواه« ممنوعه ترین کتاب ممکن بود که دست تقدیر باعث شد اولین داستان بلند زندگی ام با آن شروع شود. قصهی دختر تنفروشی در شهرنو که پسری پولدار عاشقش میشود و او را از گند و کثافت آنجا نجات میدهد. یادم است که کتاب خیلی صریح و بیپرده شروع میشد. بدون مقدمه چینی، صاف رفته بود سر اصل مطلب. پسر آمده بود توی اتاق «بِهی خوشگله« و او لخت شده بود. بعد پسر گفته بود لازم نیست لخت شود و شروع کرده بود حرف زدن با او. توی کتاب پر بود از زنان روسپی که از نکبتی که دور و برشان را گرفته بود بیزار بودند و همهی آنها آرزوی یک زندگی خیلی سادهی زناشویی داشتند و یک خانه با کمترین امکانات، اما آفتابی از آنِ خودشان...بعدها که فیلم «شبهای کابیریا»ی «فلینی» را دیدم، باز یادم به آن زنها افتاد. به حسادت ها و مهرورزی هاشان و حسرت و آرزوی یک زندگی خیلی معمولی داشتنشان را. توی قصهی فلینی این آرزو به بنبست میخورد و با فریب در هم میآمیزد و فلینی رستگاری را جای دیگری میبیند. پذیرش زندگی، اما توی کتاب ارونقی کرمانی، که رگ خواب آدمها را خوب بلد است و پرفروش است، قصه به خوبی تمام میشود آدم بدها به سزای عملشان میرسند و پسر داستان همانطور که وانمود میکرده یک پارچه آقا از آب در میآید. آخر قصه اینجور تمام میشد که سالها از این ماجراها گذشته، و حالا بِهی خوشگله که زنبیل به دست از کنار زنان دیگر میگذرد و همه به هم سلام میکنند و با خوشرویی لبخند میزنند، کسی چه میداند او از کجا آمده و چه قصهای پشت سر گذاشته. من این تکه از داستان را خیلی دوست داشتم. همان موقع فکر کردم اگر روزی نویسنده شدم در مورد این از کنار یکدیگر گذشتن ها مینویسم. اینکه مثل قصههای ناخوانده از کنار هم عبور میکنیم. حالا زیاد مطمئن نیستم از این کار، یعنی از آشوب قصههای دیگری که به خانه راه پیدا میکنند. مطمئن نیستم ما آدمها جنبهی چنین چیزی را داشته باشیم. ادبیات خوبی بزرگش این است که حس همدردی و همدلی را توی آدم پرورش میدهد. آدمهایی که ادبیات پرورششان نداده، خیلی زود جا میزنند و شوکه میشوند. شاید همین باشد که دلم میخواهد دوستان اهل داستان داشته باشم. زحمت چندباره نکشم از برای فهمیدنم یا فهمیدنشان. هر چه هست، میل خواندن را در من یک نویسندهی عامه پسند نویس، روشن کرد. البته قبل از آن عاشق داستان منیژه و بیژن شاهنامه بودم. اسم را برعکس نوشتم چون به نظرم منیژه اصل کاری بود و منیژه عاشقی کرد.اول کسی بود که خواست، بعد هم نشست پای این خواستنش. شاید عاشق داستان خواندن شدم چون در آن آدمها میتوانستند اینگونه بدون واسطه، بدون اضطراب عاشق شوند. طرف دوم ماجرا، دیگران بودند. نه آن دو نفری که شیدای بوی پوست هم میشدند. دلم خواست بیشتر و بیشتر بخوانم از آنها و بعد دیگر در ورطهی دیگری افتاده بودم. جایی که فقط قصه نبود. روایت و حدیث نفس آدمها مهم میشد. رنگ کلمات را که یکی دو بار ببینی، دیگر همیشه میخواهی خوشگلترین شان را ببینی. مثل اینکه بروی خانهای توی بالاشهر بگیری و دیگر نتوانی جای دیگری زندگی کنی. حالا برای من اینطور شده، سرگرمی جزئی از ماجراست، اما مهمتر از آن شکوه منظره است. جسارت رقصیدن کلمات است برای گفتن حرف های تازه. امروز توی جلسه اشاره ای هم شد به سانسور، بعد فکر کردم چقدر ما محروم مانده ایم. خود من میتوانستم هرزهنگار خوبی شوم. البته از نوع ایرانی اش.
برچسبها: نوشتن