کلمه به کلمه

به خودم گفتم تو حاملگی کن درد با من.........


در بیمارستان، این اتاق مادران کوچک و تنگ و باریک ان آی سی یو نشسته‌ام. منتظر تو. دو تا ماسک زده‌ام و نفس

 کشیدن برام ‌‌ ‌سخته. پنجره نیست. مهم نیست. تو هوای تازه‌‌ی منی.

 رو تختت زیر نور آبی دراز کشیدی. لوله‌ی اکسیژن رو از بینی‌ت در آوردن. تنفست روی ۹۲هست.

 سر پرستار گفت تازه خوابیدی و من نمی‌تونم مثل یه مامان کانگورو بغلت کنم. اینقدر شیطونی که وقتی بیداری

 اجازه نمیدی نورروشن کنند. 

دکترت به سین گفته زردیت اومده پایین اما هنوز صفر نشده. پس کی؟! کوچولو چه‌قدر لفتش‌ می‌دی. 

اینجا نشستم و خط امیدرو دنبال می‌کنم. 

امید مثل خطوط برقه که توی همه‌ی شهرها می‌تونی ببینیش، تو بعضی جاها آدمها و بچه‌ها روش کفش‌هاشون رو پرتاب می‌کنند، دور و بر ستون‌های سیمانی‌ش پرسه و می‌زنن و فکر می‌کنن تا کجاش می‌تونن برن بالا و اگه برن بالا چی خطرناک‌تره؟! 

ارتفاع یا برق گرفتگی.

 برای شاعر‌ها و خیالباف‌ها اون سیم‌های سیاه محل بندبازی آدمیه که چیزهای بیشتری از دنیا می‌خواد. 

جای نشستن کلاغ‌هایی که محل سرقت رو دید می‌زنن، پرستو‌هایی که دسته‌جمعی خستگی در می‌کنن.

 امید مثل اون سیم‌های برقه،یک وقتی منظم و ردیف و به خط. مثل سیم‌های برقی که تو سوئیس وجود دارند؛ از بین اون همه برف و سختی کوهستان و دار و درخت. این نظم و یکدستی. این کارکرد بی‌وقفه‌ی امید. خیلی زیباست. 

اما امید مثل سیم‌های برق یه کشور جنگ‌زده هم هست. سیم‌های تکه تکه‌و پیچ در پیچی که انگار با دست

 و به وسیله‌ی محلی‌ها و مردمان عادی توی شهرها نصب شده، از خونه‌ای به مغازه‌ای از پشت بامی به کوچه‌ای، سیم‌های در هم لوله شده، نامنظم، زشت که هر روز آفتاب داغ خاورمیانه بهشون تابیده میشه. 

اما بالاخره اون هم امید هست مگه نه؟! کدومش امید بیشتریه؟ یا بهتر بگم درست تریه؟!

 یه خط متعادل برای امید وجود داره؟!

 دکترت روزهای اول وقتی بالای سرت  می‌ایستادم و سعی می‌کردم اشک‌هام رو قورت بدم می‌گفت امید داشته باش، 

اما وقتی با چشم‌های امیدوار

 بهش زل می‌زدم می‌گفت زیادی امیدوار نباش هنوز با دستگاه نفس می‌کشه. حالا این روزها دکترت رو بیشتر درک می‌کنم.

 اما خب مگه یه حد و مرز برای امیدداشتن وجود داره؟! از اول این ماجرا که خودم رو تک و تنها تو جهنم دیدم.

 همه‌اش به این فکر می‌کنم.

 مگه یک حد تعادل برای امید هست؟مثلا همون تعادلی که ارسطو میگه باید در اخلاق داشته باشیم؟! (صدای نرم و آروم صدای یه بچه میاد، شبیه گریه نیست، نمیدونم چیه. کاش صدای تو رو هم بشنوم). 

امید... امید... اگه بدونی کجاها دنبالت گشتم. امید اینجوریه که شده زیر سنگ رو می‌گردی تا پیداش کنی. 

تمام خاک و خل‌ها رو به هم می‌زنی، تمام کوه‌ها را میتراشی، 

با پاهای برهنه ساعتها مثل جویندگان ابتدایی طلا تو رودخونه‌ها می‌چرخی

 و برات سردی آب یا هیچ جانوری مهم نیست. 

امیداین شکلیه که ته جیب‌هات رو می‌گردی. هر روز می‌گردی. دنبال یه ذره اش، 

هر صبح بلند می‌شی و ته جیب‌هات رو می‌گردی. 

من توی خون دنبال امید گشتم. هر خونی نبود. خونی بود که تو باهاش زندگی کرده بودی.

 خونی بود که جفت تو بهت رسونده بود وقتی جات توی تن من بود. وقتی زیر لایه‌های بدنم پنهان بودی. 

بعد که سر خوردی و رفتی روی این تخت

های شیشه

ای طبقه‌ی دوم این بیمارستان خوابیدی. من هر روز تو رو از خونی میپرسیدم که از بدنم میرفت. 

یا از جاهای دیگر، برقی که توی چشم بچه گربه‌هایی ست که آرام و بی‌صدا توی هم لول می‌خورند و توی بغل مادرشان می‌خزند،

آدم‌هایی که توی فیلم‌ها حرف از رسیدن به سیمرغ می‌زنند. با سی پرنده پر زدم دنبال قله‌ي قاف دانه‌های تسبح را از اولبه آخر از آخر به اول هس دور زدم. هی دور زدم.

 مثل گِلی که توی دست سفالگر و روی چرخ می‌چرخد، می‌چرخد و ورز داده می‌شود. کوتاه و بلند شدم،

 پهن و باریک شدم، موزون شدم، رقصیدم، آه امید. چه قدر از تو کافی‌ست که من را به پاره‌ی تنم برسانی؟ 

چه‌ قدر از توبرای اینکه تخت کوچکش را کنارم جا دهم برایش لالا لا لا شکوفه‌ی گلابی بخوانم، کفایت می‌کند؟! 

تو روی تخت شیشه‌ای خوابیده‌ای و یک ساعت و‌ نیم است که من منتظرم،

 دست و پا می‌زدی و بی‌قراری کردی، پرستارت تو را قنداق‌پیچ کرد و من برایت یک کلاه آورده‌ام که یک پاپیون آبی دارد، لوله را گذاشته‌اند توی دماغت، آرام و امن خوابیده‌ای. خیلی زیبا، خیلی زیبایی

نیک من

نیل من

جان من

خون من

چراغ من

ماه من

رود من

خانه‌ی من

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۴۰۰/۰۳/۳۱ساعت 1:28  توسط نجمه خادم  | 

مثل یک کرم کوچک زیبا كه به تنه‌ي‌ درخت مي‌چسبد به من چسبيده بودي. مثل يك بچه كوآلا، مثل يك بچه كانگورو كه توي  كيسه‌ي مادرش خودش را جمع مي‌كند. به من چسبيده بودي.« خوش‌ترین لحظه‌ی زندگی‌ام بود و نمی‌دانستم.» کتاب موزه‌ی معصومیت با این جمله شروع می‌شود. امروز من وقتی دست‌هاي كوچك و معصومت را توي دست گرفته بودم و لب‌های کوچکت به آرامی روی پوست تنم می‌لغزیدند، می‌دانستم. خوش‌ترین لحظه‌ی زندگی‌ام بود و می‌دانستم. با پاهای کوچکت به شکمم ضربه مي‌زدي و مدام سر بازيگوشت را تكان مي‌دادی. باید زیر گردنت را می‌گرفتم. باید دست‌هايم را حائل مي‌كردم بين تو و دنيا. يك بار دستهايم برايت كافي نبود. يك بار سر خورده‌ بودي و از خانه‌اي كه توي دلم برايت ساخته بودم گريخته بودي. يك بار سر خوردن عجولانه‌ات را از لای پاهایم دیده بودم. رنگت سرخ بود و موهای پرپشت سیاه داشتی. از میان پاهای من خون فواره می‌زد و نگاهم بدن کوچک 36 سانتی‌‌ات را دنبال می‌کرد که به سرعت از من دور می‌شد. «گویی که جانم می‌رود». بعدش روزها بدنم در فقدان تو خون ریخت. دلم برایت تنگ شده بود. دلمان تنگ بود. آن روزها امید ابلهانه بود. ناامیدی ابلهانه بود. به پرستارها گفتم قبل از بردنش می‌توانم ببينمش؟ قيد اينكه تو را بگذارند روي سينه‌ام...آن‌طوري كه در كلاسها و کتاب‌ها از تماس پوست به پوست می‌گویند را زده بودم. پرستارگفت نه و رفت.

امروز را خیلی توی سرم تمرین کرده بودم. حتی ترسیده بودم اگر نتوانم باز از تو مراقبت کنم چه؟ اما تو به من برگشتی. خیلی ناگهانی. مثل اینکه در یک شب تابستان، ماه باشد و یکهو سر و کله‌ی کرم‌های شبتابی که در کودکی دیده‌ای پیدا شود. بادی از مزارع ذرت و گندم بوزد و مادربزرگی با دست‌هايي كه بوي شير مي‌دهند توي دهانت يك توت درشت سياه بگذارد. هواي برگشتن تو مثل، يك شب بلند آرام در تابستان بود. نرم، روان و جاري. من بايد تو را آرام مي‌كردم. بي‌قراري‌ات، جای زخمها، ترشحاتت، ترس‌هايت را از لمس شدن‌هاي پی در پی، از سوراخ شدن‌ها، از رها شدگی‌ات و پرت شدن به یکباره‌ات در دنیا... من می‌بایست تسلی باشم. اما باز هم تو بودی که من را آرام کردی. جوری قشنگ سر کوچکت را روی سینه‌ام گذاشته بودی و از زیر چشم‌هایی که پشت چشم‌بند بود تقلا میكردي صورتم را ببيني. جوري خودت را روي سينه وميان دستهایم رها کرده بودی. که فکر کردم این دست‌ها می‌توانند. این بار این دست‌ها مي‌توانند پناه تو باشند. خوش‌ترين لحظه‌ي زندگي ام بود و مي‌دانستم. آدم توي خوش‌ترين لحظه‌اش چگونه است؟ كمي منگ، كمي ناباور، كمي مطمئن، كمي شاد، كمي اميدوار، كمي پرت... قلب بال بال مي‌زند و بيني‌ات بو مي‌كشد و بوي لطيف آن لحظه را به حافظه‌ات مخابره می‌كند. انگار هميشه خاطره مهم‌ترين است. اين كلمات و آن بوها...اين چيزهايي هستند كه مي‌مانند از آن لحظه. انگار همیشه قلب نیاز به یادآوری دارد. روی صورتم ماسک بود و آنجا اتاق یک بیمارستان. اما باز بوی تو همه‌ی حافظه‌ام را پر کرده بود. و يك حس ديگر هم بود. آگاهي. آگاهي از اينكه اين لحظه هم تمام مي‌شود. آدم در اين وقت‌ها چه ميتواند بکند؟ محکم‌تر بغل کند؟ عمیق‌تر بو بکشد؟ چشم‌هایش را ببندد؟ تند تند همه‌ی حرفهایی که تو دلش مانده یا آواز‌هایی که نصفه نیمه به یادش مانده را بخواند؟ در همين حين مي‌ترسيدم از فكر رها كردنت مضطرب شوم و تو بفهمي و صداي بوق زدن پي در پي دستگاه بلند شود كه در تنفست اخلالي به وجود آمده. و اين از هر چيزي بيشتر مي‌ترساند من را. دلم نمیخواست هيچ چيز را بدانم. دلم نميخواست حتی بدانم که چقدر خوشبختم که می‌توانم بغلت کنم. این جوری فکرها ساکت می‌شدند و در این میانه فقط تو می‌ماندی و من، که به هم پناه برده بودیم. به آغوش هم برگشته بودیم.

تو با ناخن‌هاي بلندت روي بدنم خط ميکشیدی. خطوطی بی‌جان و ملایم. اما آنقدر پی در پی که شبیه به حکاکی یک هنرمند بود بر کتیبه‌اي در هفت هزار سال قبل. اولين داستان‌هايي كه آدم‌ها نوشتند و براي هم تعريف كردند. به تو گفتم يك روز همه‌ي اينها را برايت تعريف خواهم كرد. قصه‌ي گيل گمش و انكيدو، قصه‌ي موسي كه مادرش او را گذاشت توي سبدي و به رود نيل انداخت و شب از پريشان‌حالي و حسرت نخوابيد. بعد موسي به مادرش برگشت. همان‌طوري كه تو به من برگشتي. برايت قصه‌هاي زيادي خواهم گفت. خيلي قديمي. خيلي نزديك. درست مثل احساسي كه من به تو دارم. شروع كردم از تو خواستن كه قوي باشي و زود به خانه بيايي و اجازه بدهي كه برايت قصه بگويم و يك وقتي با تو و سين كناره‌ي رود نيل را سفر كنيم. دوازده كشور بي‌نظير در قاره‌اي عجيب انتظار ماجرا و داستان ما را مي‌كشند.

بعد شروع كردي به جنبيدن، آنجوري نبود كه انگار حوصله‌ات را سر برده باشم. بيشتر به نظرم مي‌رسيد هيجان‌زده‌اي. به نظرم مي‌رسد بچه‌ي كنجكاو و پرهياهويي باشي. دكتر آمد و تو را از من گرفت براي اينكه خسته نشوي. گفت براي روز اول كافی‌ست. تو را خیلی آرام توی تختت خواباند. مثل وقتی که الماسی مثل کوه نور را بخواهی از صندوق در آوری و بگذاری پشت ویترین یک موزه. تو در تخت شیشه‌ای ات آرام گرفتی. همه هیجان‌زده بودیم. پرستارت از من پرسید که چه حسی داشتی؟ گفتم آنقدر خوشحال که دلم می‌خواست گریه کنم.

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۴۰۰/۰۳/۲۷ساعت 19:49  توسط نجمه خادم  |