کلمه به کلمه

به خودم گفتم تو حاملگی کن درد با من.........

صبح، وقتی داشتم صورتم را با شوینده‌ ای که مخصوص پوست «سین» است میشستم، به یاد او افتادم. او یعنی خواهر کوچکم که هیچ وقت صورتش را با هیچ شوینده‌ای که به تمامی طبق استانداردهای شخصی اش باشد، نمی‌شوید. او که ممکن است چند روز تمام صورتش را تنها با آب بشوید و داروخانه‌های شیراز را زیر پا بگذارد تا آن برند مورد نظرش را بیابد.
بعد از آن در تمام روز او کنارم بود و در تمام روز من مشغول رنگ‌آمیزی بودم. سفال‌هایی که اول بار ساخته بودم و حالا روی هم پخش و پلا توی قفسه مانده بودند را نشسته بودم نقاشی کنم. یادآوری شوق و ترس تجربه‌های اولین زیر پوستم بود و خواهرم که امروز آمده بود در من زندگی کند.
اگر بخواهم بگویم او چطور دختری بود، باید بگویم از آن‌هایی بود که وقتی من از تهران برمی‌گشتم شیراز و او یک دانشجوی سال اول معماری بود، توی کوچه دوچرخه‌سواری می‌کرد و بچه‌های کوچک هم پشت سرش با جیغ های شاد همراهی اش می‌کردند، موهای بلندش که تا پشت کمرش می‌رسید در باد رها بود و گاه به سرعت و گاه خوش‌گذرانه رکاب می‌زد. من می‌توانستم توی بالکن بایستم و در حالی که مشغول دید زدن باغ رو به روی خانه‌مان بودم و استخر بزرگ آبی اش که ردیف گلدان های پر گل را در اطرافش چیده بودند، او را تماشا کنم. شادی کودکانه اش را که هیچ فرقی با بچه‌های هفت_هشت ساله‌ی توی کوچه نداشت. و منتظر بمانم که برگردد خانه و شب بشود و شروع کنیم به حرف زدن.


برای حرف زدن با او، می‌بایست دور خیلی چیز‌ها را خط بکشم، خاله زنک بازی در حد این و آن هنرپیشه و خانواده کارداشیان و فحش کشیدن به برد پیت و غش کردن برای آن فلان بازیگر مردی که تازه چشممان را گرفته مجاز است، اما تا همین ‌قدر. با او نمی‌شود نشست و غیبت کرد و این شوخی بردار نیست. واقعاً نمی‌شود حتی اگر در فامیل نزدیکت یک‌ مسئله‌ی خیلی غیبت لازم و فوری و حیثیتی پیشامد کرده باشد. حتی اگر از زور پشت سر فلانی حرف نزدن، شب خوابت نبرد. او خیلی مشخص و صریح رفتار می‌کند که بدانی گوشی برای شنیدن این قبیل حرف‌ها ندارد. هر چند یک استثناء کوچک هست و آن خواهر بزرگتر و برادرمان است. گاهی با خیال راحت می‌نشینم و پشت سر آنها حرف می‌زنم اینکه خواهربزرگه چقدر فلان اخلاقش روی مخ است و این چیز‌ها، در حقیقت این کار را با خواهر بزرگتر هم انجام میدهم و گاهی پشت سر این کوچکتره حرف می‌زنم. وسطی بودن این مزایا را دارد. من مزایای خواهر بودنم را دودستی سفت و محکم چسبیده‌ام.
به هرحال با هم حرف می‌زنیم یا با هم فیلم می‌بینیم یا با هم عکس نگاه می‌کنیم. برای اینکه او معماری را تا نیمه رها کرد و حالا عکاسی می‌خواند. گاهی اوقات هم که بی‌حوصله است و مشغول کاریست من توی اتاق کنارش می‌نشینم و حرف می‌زنم او هم چیزی نمی‌گوید. آدمی نیست که دلت را بشکند. چیزی نمی‌گوید و خیلی راحت همه چیز را می‌بخشد، لباس های گران قیمتی که با مشکل پسندی تمام خربده را خیلی راحت به یک دوست، یک آشنا با هرکسی می‌بخشد. اگر اتفاقی از گردنبندش خوشت بیاید که سخت دلبسته اش هم هست، کافی ست بگویی تا آن را از گردن در بیاورد و به تو بدهد. این دقیقاً چیزی ست که در مورد او مرا نگران می‌کند. گاهی اوقات که حرف می‌زنم از این چیزها حرف می‌زنم، بهش می‌گویم آخرش از سر دلسوزی دست یک آدم فلاکت زده‌ای را می‌گیری می‌گویی این عشقم است. نگرانی دیگرم هم این است که به عشق معتقد است. یعنی ممکن است هر اتفاقی برایش پیش بیاید. اغلب در جوابم می‌گوید تو ناراحت من نباش، تو فکر منو نکن. توضیح دیگری نمی‌دهد اما با خودم که فکر میکنم می‌گویم محال است این دختر با این سخت سلیقگی، به آدم به در نخوری دل ببندد. ولی باز هم حرف می‌زنم. امروز که به اینها فکر می‌کردم با خودم گفتم گاهی چه موجود روی مخی می‌شوم.
او گاهی خیلی صریح می‌گوید شما دو تا از تهران می‌کوبید میآید می‌خواین زندگی منو زیر و رو کنید و برید.
خواهر بزرگم بیشتر نگران می‌شود، در واقع نگرانی من بیشتر برای همراهی با اوست. برای اینکه خواهر بزرگم احساس همدلی عجیبی با دیگران دارد و گاهی برای آدم هایی که در شیراز می‌شناسد بیش از اندازه غصه می‌خورد. در حدی که روزش کاملاً خراب می‌شود و از دست می‌رود. یکی از موضوعات مورد نظر ما برای حرف زدن در مورد خواهر کوچکتر همین حرف به خرجش نرفتن است. همینطور که در مورد محصولات و برندهای آرایشی و بهداشتی مرغش یک پا دارد. یا مثلاً وقتی بهش می‌گویم می‌رویم بیرون یک آرایشی چیزی بکن، اما او این کار را نمی‌کند. تنها به زدن رژلبی اکتفا می‌کند. بعد من از سر ناچاری شروع می‌کنم به تخریبش و می‌گویم اونقدرا هم قشنگ نیستی و اگه الآن تو آینه نگاه کنی می‌بینی چه صورت داغون و لهی داری. البته همه‌ی اینها را با خنده و برای ترغیب کردنش می‌گویم. منظورم این است که فوری از من هیولایی چیزی توی ذهنتان نسازید.


اما به هر صورت اغلب اوقات بی‌فایده است. اصرارهای من و دیگران به او، بیشتر خودمان را از جا در می‌برد و برافروخته مان می‌کند. در او چنین چیزهایی اثر ندارد. گاهی فکر می‌کنم او عضو خیلی خوبی می‌شد برای یک تشکلات مخفی رازآلود زیرزمینی، یا برای یکی از آن حزب‌هایی که توی کوه زندگی می‌کنند یا مثلاً یک کمونیست خوب و وفادار در دهه چهل و پنجاه میلادی می‌شد. یکی از آن‌هایی که همه سرش قسم می‌خوردند و خونش را با آب‌طلا تطهیر می‌کردند. یک رفیق درست و حسابی، برای اینکه در او هیچ چیزی جز آنچه به آن اعتقاد دارد، اندازه‌ی حضور یک پشه‌ی مزاحم هم اهمیت ندارد. و دوم اینکه او راز دار بزرگ و بی‌نظیری است، سرش را می‌دهد و سرّش را نه، بارها و بارها من و خواعر بزرگتر سعی کردیم از زیر زبانش یکی دو تا چیز بیرون بکشیم اما فایده نداشت. من در مورد زندگی شخصی و عاطفی ام، حتی دوستانم و سبک زندگی شان از اول زندگی ام، نخود توی دهانم خیس نخورده، برعکس او که هیچ حرفی نمی‌زند. واقعاً هیچ نمی‌گوید مگر اینکه خودش بخواهد. آن وقت ممکن است سر دلش را باز کند و چیزهای کوچکی بریزد بیرون، همین. مثالی که یادم می‌آید مربوط به چند ماه قبل است، مادرم به صورت ناگهانی قلبش درد گرفته و در بیمارستان برای آنژیوگرافی بستری شده بود. من و خواهرم روز بعد فهمیدیم. موقعی که از بیمارستان مرخص شده بود، وقتی از او پرسیدم چرا نگفتی؟ گفت خوب مامان نمی‌خواست بدانید.
باورتان می‌شود؟ این یکی از آن مسائلی ست که هر قدر هم ممنوعیت داشته باشد و غدقن باشد من گوشی را برمیدارم و فوراً به خواهرهایم می‌گویم. اما او طریقه‌ی دیگری دارد. اهل اینجور افشا کردن‌ها نیست و احتمالا حرفهایی که شنیده را با خودش به گور خواهد برد، مگر اینکه طی یک جور تحولات معنوی تصمیم بگیرد در اواخر عمر لیستی از محرمانه ها را منتشر کند، من که منتظر می‌مانم. ارزشش را دارد.
و شاید همین هاست، روحیه‌ی شاد و کودکانه اش، انسان دوستی و رازداری و پایبندی محکم به باورهایش که او را آدمی دلپذیر ساخته، آدمی که دوستانش، اعضای فامیل و آشنایان و حتی دوستان من، دوست دارند و دلشان می‌خواهد وقتشان را با او بگذرانند حتی اگر نشود بد کسی را گفت، همیشه موضوعات جالب تر و هیجان انگیزتری پیدا می‌شود. میشود در مورد شیک‌پوشی از او مشاوره گرفت یا در مورد قهرمان کتابی که اخیر خوانده ایم حرف زد یا از رویای پزشک شدنش بگوید و افسوسش که چرا جدی اش نگرفت. می‌توانیم در مورد دکور اتاق و فضا حرف بزنیم و یا من در مورد برادرم کشف جدیدی کرده باشم و با روحیه‌ی شیطانی و خوش و خندان تعریف کنم، یا در مورد ایده‌آل ها، هیچ کس را در زندگی ام ندیده ام که اینهمه ایده‌آل برای خودش داشته باشد. در درونش مدینه‌ی فاضله‌ای پر جنب و جوش برپاست، می‌توانم دو ساعت برایش از شوینده‌ی فرانسوی ای که استفاده می‌کنم مثل یک ویزیتور حرفه‌ای تعریف کنم و بعد سرش را تکان بدهد و بگوید، خوب خیلی عالیه، استفاده کن. می‌توانیم گاهی با هم رویا ببینیم و می‌توانیم با هم بخندیم. گفته بودم که چقدر آسان می‌خندد؟ بیشتر اوقات که با او هستم حساب خندیدن از دستم در می‌رود و ممکن است سریع بدوم توی دستشویی.
امروز خیلی به او فکر کردم، بعد دلم برایش تنگ شد. یادآوری هر خصوصیتی که باعث می‌شد با آن اعصابم خورد شود و بروم روی مخش، بیشتر دلتنگم می‌کرد. دلم برای راه رفتن با او در چمران و در کوچه باغ‌ها تنگ شد. برای تا دیروقت بیدار بودن، یا مثلاً اینکه آن وقت‌هایی که می‌آیم شیراز، سعی می‌کند بیشتر در خانه بماند و کمتر با دوستانش قرار بگذارد تا بتواند کنار من باشد و غرغر کردن های من را بشنود.
رفتم و در کمد دیواری را باز کردم و ردیف لباس هایی که او به من داده بود، (بی‌آنکه حتی گاهی یکی را تن زده باشد) مانتوها، پالتو، کفش‌ها، کیف ها، حتی لباس های مهمانی، سرم گیج رفت. من هیچ وقت نمی‌توانستم تا این اندازه بخشنده باشم و این بیشتر دلتنگم کرد.


برچسب‌ها: خواهرانگی
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۷/۰۸/۲۴ساعت 3:50  توسط نجمه خادم  | 

از اینکه یک جفت چشم دارم خیلی قدردانم، اما تاریکی را هم دوست دارم. نوک پا راه رفتن و عقب زدن سیاهی جلویت، و کشف و لمس اشیاء که گویی حضوری دیگر پیدا می‌کنند. نیمی وسیله اند و نیمی جان‌دار، روسری رنگی رنگی لوزی که در گوشه‌ای از هال افتاده می‌تواند تصویری از یک هیولای بی‌حوصله روی دیوار بسازد، درها و کلید برق و دمپایی ها و همه‌ی خموشان، ناگهان به همهمه می‌افتند و گل‌هایی که در گلدان اند صدای خروپفشان بالاست. دلم می‌خواهد کورمال کورمال گردشان بچرخم و روی شان اسم بگذارم، مثلاً بیسکوییتی که چند دقیقه پیش داشت می‌خوردم اسمش «دندون‌خرابی» بود، یا کنترل اسمش «اونی که دوست دارمو بیار» است. خوبی اسم گذاشتن روی اشیاء این است که صداشان در نمی‌آید. نیازی به خلاقیت و این داستانها نیست، هر گلی زده‌ای به سر خودت زده‌ای.
یک چیزِ گلدان مانند کوچک درست کرده‌ام و نشستم توی تاریکی زیر نور چراغ کوچه، کنار پنجره، با صدای باران، آبی پررنگ و آبی کمرنگش کردم. گذاشتمش روی میز، در پس زمینه‌ی پرده‌ی حریر کمرنگ آبی آسمانی و منتظرم باز باران ببارد. می‌دانم که اگر ببارد حال من خوب است. سراسر سال ببار، دست‌کم سراسر پاییز و زمستان ببار. آن گلدان یا جامدادی چشمم را گرفته است. نوری که از کوچه و آسمان می‌آید توی سالن، سحرانگیزش کرده، یعنی خدا هم اینطور بود؟ خدا وقتی چه چیزی را ساخت خیلی ذوق کرد؟ واقعاً برای ما آدم‌های پرچولیده و بی خاصیت اینجور دستانش را به هم مالید و کیف کرد؟ حداقل این چیز خام‌دستانه‌ی من در مهتاب، یا در نور کم آسمان ابری در نیمه شب، جلوه‌ی قشنگی دارد. یادآور چیزهای دیگریست که خدا خلق کرده،چیزهای دیگری هستند که می‌شد خدا را سر ذوق بیاورند. اما او فقط به بنی‌آدم افتخار کرده،شاید دلیلش این است که خدا هم تاریکی را دوست دارد، دلش می‌خواهد آن بالای برجش، بر صندلی ابریشمی زربافتش بنشیند و سایه روشن ببیند. حتماً با خودش گفته اشیاء را هر کاری کنی، تمام کمال اند، کاریش نمیشود کرد، اما اینها، این موجودات را می‌شود برق ستاره تاباند بهشان، و این برای خوش فیلم مهیجی می‌شود، تماشایی.
کنار تختم، پنجره‌ی کوچکیست که برایش پرده نگرفته‌ام، بعضی صبح‌ها روشنی روز و داغی آفتاب کلافه‌ام می‌کنند و مجبور میشوم سر و ته شوم و باز بخوابم. اما تماشای مهتاب، هلال ماه و احتمالا تا یک ماه دیگر وقتی آسمان ارغوانی رنگ می‌شود و برف می‌بارد، چیز دیگریست. من از زل زدن به چیزها خوشم می‌آید. بیشتر اوقات داستانی از آنها در ذهنم ساخته نمی‌شود، بدون قصه، بدون فکر، محضه تماشا.
شب، برای همه نیست، شب را خدا ساخته که سرفرصت بنشیند و تماشا کند. رفتار آدمها توی روز تعریفی ندارد. همان توسری زدن ها و بدو بدو کردنهای همیشگی. اما شب وقتی ست که پلنگ وحشی، عاشق ماه می‌شود و چشم براقش از اشک می‌درخشد و می‌گوید ماه ماه... ماه می‌گوید: جانم...پلنگ می‌گوید: بیا غم بخوریم...
تاریکی پر از جادوست، حساب و کتابش مشخص نیست، معلوم نیست بطری توی یخچال آب است یا آبغوره یا هر چیز دیگری، توی شب، هر چیزی می‌تواند چیز دیگری باشد، شهر ممنوعه‌ای ست که در آن مرگبارترین حیوان با یک سیاره‌ی پر چاله‌ چوله می‌ریزد روی هم و چشم ازش برنمی‌دارد. تاریکی افسون می‌کند و چرتکه اندازی های روز روشن را از ریخت می‌اندازد.
من راه رفتن توی شب را در خانه ام، در خیابان، در جایی که ستاره‌ها نزدیک زمین اند دوست دارم. اما از ظلمات می‌ترسم. عدمی که جایی برای رویا باقی نگذارد. از وقتی که سایه‌ی بزرگنمایی شده‌ی کمد از قاب آینه رد نشود، از جایی که ماهتاب نداشته باشد و نشود در سکوت روشن ابرهای فشرده‌اش، نشست و بیسکوئیت ساقه طلایی خورد.


برچسب‌ها: من
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۷/۰۸/۲۳ساعت 3:30  توسط نجمه خادم  | 

 

من به جای دست دادن، بغل کردن را ترجیح می‌دهم. دوستانه‌تر و عمیق تر است. دست دادن برای معامله و مذاکره‌ است تا دوستی.
از دور همدیگر را دیده بودیم و هر قدمی که من می‌رفتم جلوتر و او می‌آمد به سمتم، برای هم لبخند میفرستادیم. هی آنکه آنجا ایستاده‌ای، درست است که اولین قرارمان است اما آشنایی، آشنا. کنار حوض ایستاده بود، رو به روی عمارت موزه‌ی سینما و من از کنار ردیف گل‌های کوچک کنار جوی داشتم به طرفش می‌رفتم. وقتی رسیدیم به هم، یکدیگر را بغل کردیم. هیچ مکثی، هیچ تعللی. خیلی روشن بود همه چیز.
بعد پرسید هوای آزاد رو ترجیح می‌دهم یا اینکه برویم داخل کافه بنشینیم؟ گفتم خوب معلوم است داخل کافه، برای اینکه بیرون ممکن است گربه‌ای چیزی مزاحم آدم شود. خوشحال شد، گفت امیدوار بوده همین را بشنود، چون او هم دلخوشی از حیوانات ندارد. یا چیزی شبیه این.
رفتیم داخل و نشستیم، لب پنجره نشسته بودیم، هیجان‌زده بود و از سپیدی نوک کوه دماوند حرف زد و اینکه چقدر آنجا را دوست دارد. گفت به نظر بهترین کافه‌ی دنیاست نه؟!
نشسته بودم مقابلش و تازه کمی اضطرابم شروع شده بود. اضطراب آدم جدید و آدم‌های بعدی که قرار بودند از راه برسند. نخواستم مخالفتی چیزی بکنم. گفتم جای خوبیه.
برایم تعریف کرد که همین پیش پای من، یکی از آشنایان قدیمی را دیده، یکی از بچه‌های دانشکده، گفت تو باید بشناسیش.
من از کجا باید میشناختمش؟!
ادامه داد که خیلی این دیدار سرشوقش آورده، لبخند قشنگ و بزرگی داشت. موقع خندیدن ردیف دندان های مرتبش پیدا می‌شدند و با دست و دلبازی می‌خندید.
بعد مشخص شد که من هم باید حرف میزدم، چون به هر حال نمیشد صم و بکم بنشینم و طرف بگوید به به چه آدم دلپذیری، باید یک کاریش می‌کردم. برای همین شروع کردم مذخرف گفتن، هیچ کدام از حرفهایم را یادم نیست. خوشبختانه مثل هر آدم عاقلی، چرت و پرت‌هایی که گفته ام را زود فراموش می‌کنم.
خوبی ماجرا این بود که به هرحال توپ توی میدان او بود، برای غذا پیشنهاد یک بشقاب را داد. قرار شد با هم اشتراکی بخوریم.
بشقاب را که آوردند، دیدم یک چیز خرچنگ‌طور بزرگی (که احتمالا شاه‌میگو بود) وسطش است و اطرافش تکه‌های استیک گوشت و مرغ گذاشته‌اند و با چند جور هویج آب‌پز و سیب‌زمینی تزئین اش کرده ‌اند.
صبحانه نخورده بودم و به دلم یک ناهار پر و پیمان را صابون زده بودم. اما نمی‌شد کاریش کرد. سعی کردم مودبانه آن موجود دریایی را عقب بزنم و بفرستم سمتی که او نشسته است. (دست‌کم از بویش آزاردهنده اش در امان بودم) و یک تکه گوشت کوچک را در دهانم گذاشتم.
کمی بعد متوجه شدم او هم تقریباً دارد همین کار را می‌کند. معلوم شد او هم به اندازه‌ی من از غذای دریایی بدش می‌آید. صاحب کافه آمد و شاه‌میگو را برداشت برد. چند تکه گوشت و مرغ و چند تکه سبزیجات باقی مانده بود که باید با هم می‌خوردیم. نمی‌شد اسمش را گذاشت ناهار، اما باعث شد که یخ هر دوی ما بشکند و یادمان بیاید از اول کار با هم یک اشتراکاتی داشته‌ایم که کار به این دیدار کشیده است.
برای او نه، حداقل الآن (یا به طور دقیق تر از وقتی مهاجرت کرده) دیگر نه، اما برای من دوستی کردن با آدم های محازی، هر اندازه هم که دنیای ذهنی نزدیکی داشته باشیم، خودش یک چالش بزرگ است که معمولاً دست به آن نمی‌زنم. اما در مورد او چیزهایی وجود داشت که ابتدا به ساکن باعث شد فکر کنم چیزی بیشتر از آشنایی مجازی‌ست.
ما با هم به یک دانشکده رفته بودیم، یک رشته را خوانده بودیم و سر استاد های یکسانی نشسته بودیم، حتی گاهی اوقات در تاریخی که به‌طور دقیق به یادش نمی آوردیم به اندازه‌ی دو نیمکت با هم فاصله داشتیم. بزرگ شده بودیم و زده بودیم به چاک. او رفته بود دانشگاه هنر، سینما خوانده بود، بعد کتاب داستان چاپ کرده و بعد هم رفته بود نیویورک.
سال‌ها گذشته بود و حالا دوستی‌ و دلمشغولی مان با کلمات، ما را به هم ربط داده بود.
نشستیم و با هم چیزهای مشترک را شمردیم: ۱- از فضای یکسان می‌آمدیم. ۲_ از گربه‌های مزاحم خوشمان نمی‌آمد۳_ از خوراک دریایی حالمان به هم می‌خورد.
بعد هم معلوم شد که ترس‌های مرض‌گونه‌ی مسخره‌ی مشترکی داریم مثل از خیابان رد شدن.
تا اینجا خیلی خوب پیش رفته بود.
داشت می‌گفت که چقدر در دوران دانشکده از من می‌ترسیده و من مشغول تعجب کردم بودم که آن دیگری هم رسید.
نسیم سایه‌ی براق روشنی زده بود پشت پلک‌هایش و رفتارش خیلی صمیمی بود و از همان اول هم گفت که قصد دارد زودتر برود. بعد نشست و  راضیه به او یک کاسه تبتی داد. برای من کتاب تساروکی و سال‌های زیارتش را آورده بود و همینطور سه تا شکلات تخم‌مرغی که جلد زروقی داشتند و دو آب‌نبات چوبی. من هم به او لواشک خانگی دادم. بعد فکر کردم این دیگر چه کاری بود؟! ای لواشک هایی که توی کیسه پلاستیک معمولی پیچیده بودمشان و کم بودند و آنقدری هم خوشمزه نبودند. می‌شد یک چیز بهتری می‌بردم یا اصلا نمی‌بردم. چند وقت قبلش یک ماگ برایش ساخته بودم که وقتی داشتم براندازش می‌کردم از دستم افتاده و دسته‌اش شکسته بود و وقت نداشتم که باز چیز دیگری درست کنم که اختصاصی برای او باشد. موقع بیرون زدن از در، یادم افتاد که یکبار گفته بود در نیویورک لواشک نیست و این شده بود که لواشک های کاملا غیر اختصاصی را از توی یخچال برداشته بودم و پریده بودم توی اسنپ.
وقتی نسیم نشست، راضیه به او گفت که من هم اهل ادبیات هستم. نسیم اولش نگاه پرتردیدی به من انداخت. توی دلم گفتم مراقب نگاهت باش دختر...ولی بعد خیلی زود قضیه را پذیرفت و گرم گرفت. خیلی زود شروع کرد پیش کشیدن مسائل شخصی، شاید چون عجله داشت یا به طور غریزی می‌دانست من قابل اعتمادم یا یک چیز دیگر.
با نسیم، دیگر آن اضطراب من به کلی از دست رفته بود، اشتهایم همین طور، پس نگرانی از بابت غذا نداشتم. بعد نسیم هم گفت که چقدر مثل ما از شماره‌ی یک تا چهار را تفاهم دارد. نشمرد، ولی لا به لای حرف هایش گفت. بعد دست‌های همدیگر را نگاه کردیم. دست‌هایی تقریباً کوچک، با ناخن های کوتاه و جویده شده و لاک های پریده...
هر کس فرم انگشتان مخصوص خودش را داشت، مثل دی ان ای‌ هامان، مثل تفاوتی که در استفاده از کلماتمان وجود دارد، اما همگی طرف مشابهی از صفحه بودیم. و این دیگر توضیح بردار نبود. مینا که آمد او هم همین دست‌ها را داشت. دست‌هایمان را آورده بودیم وسط میز و با شگفتی و تحسین نگاهشان می‌کردیم. لحظه‌ی لذت‌بخشی بود.
مینا را از قبل می شناختم و وجودش مثل دستگاه تصفیه‌ی آب بود. همه چیز را لطیف تر می‌کرد، برق می‌انداخت...
اما نمی‌خواهم اینجا راجع به مینا، نسیم و دیگرانی که آمدند حرف بزنم. بیشتر این‌ها را نوشته‌ام که از راضی بگویم. بدون اینکه حتی به عقب‌ترش برگردم. از اولین سلام تا الآن، که تقریباً هر روز با او در ارتباطم.
با او از شیراز حرف زده‌ام و شیفتگی اسرارآمیزی که از داستان های شیراز می‌آیند، از ژاپن‌های شخصی مان گفته‌ایم و اینکه او برای خودش صاحب شهری تمام عیار است که آن را گذاشته توی جیب‌هایش و هر جایی با خودش می‌برد، هر جا. نسیم گروهی ساخت؛ «بنویس و هراس مدار» و آنجا مکانی شد که هر روز بیشتر با او و دیگران ملاقات کنم. مثل زیستن در یک سقف و احتمالا این بهترین استفاده ام از اینترنت بوده است. هر بار که وارد گروه می‌شوم مثل این است که وارد اتاقی مشترک شده باشم با دوستانم. اتاقی که در آن نوشته‌هایمان را به اشتراک می‌گذاریم، درباره‌ی چیزهایی ‌که می‌دانیم و نمی‌دانیم حرف می‌زنیم و درددل می‌کنیم و پشت سر کسانی که دوستشان نداریم با فراق بالی حرف می‌زنیم. از هیجاناتمان، از اتفاق های خوب، از ترس هایمان می‌گوییم و هیچ هراسی نیست. اتاق مثل یکی از آن مناطق ممنوعه‌ای می‌ماند که کشورها می‌سازند تا در آن بمب بسازند یا وانمود کنند که دارند بمب می‌سازند. زیرزمینی و امن است و ظرفیتش تکمیل است. باز هم جویا دارم در مورد دیگران حرف می‌زنم، اما دست خودم نیست. نسیم و مینا هم اضلاع دیگری از این دوستی هستند. مثل یک جور نسبت طلایی می‌ماند که بدون هر یکی از ما، شکل نمی‌گرفت و ناقص می‌ماند.
امروز روز تولدش است، پنج‌شنبه روزی در نوزده آبان به دنیا آمده و از زمان حضورش تا کنون ماه ۴۰۱ بار دور زمین چرخیده است. سی ساله شده است و می‌دانم که برایش سی سالگی بیشتر از یک دهگان است، برای من هم جور دیگری بود. اما قصه‌ی او هیچ ربطی به ماجرای من ندارد. می‌دانم چشم‌انتظار این روز بوده است و می‌دانم که در شهرش غوغایی پرباشده که گاهی از دستش خارج شده‌اند. ساختمان هایی سر برآورده اند و درختانی قطع شده ‌اند در شهرش و این بیشترین چیزی ست که از او می‌دانم.

دور است و تنها دسترسی من و شاید تنها هدیه‌ ای که می‌توانم به او بدهم کلمات است، پس می‌نویسم.
می‌دانم که زندگی اش بین دو دنیا مانده است. من هم قسمتی از دنیایی هستم که این‌طرف مانده، من به اتفاق اتاق مجازی مان...
می‌دانم که رجعتش همیشه به سمت تاریک کلمات است.
می‌دانم که قلب بزرگ و مهربانی دارد و بلد است بعضی غذاها را خوشمزه بپزد.
می‌دانم که صبح‌ها با طلوع خورشید بیدار می‌شود و آفتاب را دوست دارد.
می‌دانم که گاهی اوقات شب و روزش به هم می‌ریزد. وقتی که شهر مثل ماهی از دستش لیز می‌خورد و وقتی دو دنیایش مثل دریاهای مطلاطم و طوفان‌زده‌ای به همدیگر برخورد می‌کنند.
می‌دانم که شمس را دوست دارد و دلش می‌خواهد روزی به قونیه برود و در مراسم رقص‌ سماع شرکت کند.
می‌دانم که از نه گفتن وحشت دارد و تنها راهش برای جواب منفی دادن این است که شروع کند به شوخی و خنده.
می‌دانم که دلش می‌خواهد با شهریار مندنی‌پور دوستی کند.
می‌دانم که بوی مطبوع و قدیمی کتابخانه ها را دوست دارد.
می‌دانم که از لباس های گل گلی خوشش می‌آید.
می‌دانم که گلی (که مرده است)، نقطه‌ی اتصالی ست برای وصل کردن بیشترمان به هم.
می‌دانم که از چیزهای رنگی خوشش می‌آید مثل رنگین‌کمان و آسمان صاف را دوست دارد.

می‌دانم که از مردهای خوش‌قیافه خوشش می‌آید

می‌دانم که بورخس را دوست دارد و مبهوت لویی فردینان سلین است و روزگاری شیفته‌ی جومپالاهیری بوده است.
می‌دانم که در داستان هایش، راوی آدم‌هاییست که مهاجرت کرده اند و تکه پاره شده‌اند. هویت هایی چندگانه...
لحن و تن بالای صدایش وقتی خوشحال است را شنیده‌ام و همینطور وقتی آنقدر نشاط از دست داده که به آرامی حرف می‌زند و دلش می خواهد با همه چیز قهر کند و سکوت کند.
می‌دانم که مدل موهایش و سبک آرایشش از وقتی دختر بیست ساله‌ای بود در دانشکده هنوز تغییر نکرده است.
می‌دانم که چشم‌های روشن نگرانی دارد که با این حال، بیشتر اوقات شادی را منتشر می‌کنند.
چیزهایی هست راجع به او که می‌دانم و خیلی چیزهاست که نمی‌دانم.
امشب تولدش است و برایش می‌نویسم، برای خودم و برای دیگر دوستانمان که بگویم چقدر قدردان این دوستی هستم. که چقدر بودنشان در زندگی من «سطری برجسته» بوده است. که چقدر از وقتی هستند زنده تر شده‌ام.
و چقدر دلم می‌خواهد بیاید و با هم بنشینیم دلستر بخوریم و بگذاریم ناهارمان سرد شود و از دهان بیفتد.
به طور ساده و بی‌زحمتی شادمانم که هست، شادمانم که به دنیا آمده است و زندگی کرده و در آخر با من دوستی کرده است.
من بعد از سی سالگی، قوی تر شده‌ام و واقع‌بین تر...نمی‌دانم این آرزوی خوبی ست برای او یا نه...
پس تنها تبریک می‌گویم و می‌گذارم آرزویش تنها بر دوش ذهن زیبای خیال‌بینش باشد، من تنها می‌گویم آمین.

 

جشن پيدا بود ، موج پيدا بود

برف پيدا بود دوستي پيدابود
كلمه پيدا بود
آب پيدا بود ، عكس اشيا در آب
سايه گاه خنك ياخته ها در تف خون
سمت مرطوب حياط
شرق اندوه نهاد بشری*

*سهراب سپهری

 

 

 


برچسب‌ها: دوستی
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۷/۰۸/۱۹ساعت 0:9  توسط نجمه خادم  | 

کاش هیچ درکی از زمان نداشتم، هیچ وقت نفهمیده بودم ترس چیست، نپرسیده بودم تاریکی در زهدانش چه دارد، در بیرون صدای خنده می‌آید، صدای گفتگوهای مواج‌گون که گاه بلند می‌شوند و گاه به شدت پایین می‌آیند و نامفهوم و محو می‌شوند. صدای عبور سریع ماشین ها از خیابان ولیعصر، که حرص خود را از خیابان شلوغ در می‌آورند. باد چنان خنک است و لطیف که بیشتر به داروی خلسه‌آوری می‌ماند. دلم می‌خواهد بروم بیرون، در خانه را باز کنم و دکمه‌ی آسانسور را بزنم و سراسیمه بدوم توی کوچه، جزیی از این شب شوم. قسمتی از این باد و بگذارم مثل پیله‌ای دورم بپیچد و داغی بیهوده‌ای که در سرم پیچیده را بگیرد.
راضی، یکی دو روز پیدایش نبود، داشتیم در مورد داستانی حرف می‌زدیم که یکهو غیبش زد، من ‌فکر‌ کردم حتماً مشغول یکی از آن ماجراهای نیویورکی اش است، پاییز باید آنجا قشنگ و پر از چراغ، شهری پر از روشنایی را تصور می‌کنم که از گرما و رطوبتش کم شده و شلوغ و پر از فستیوال است، با قطارهای زیرگذرش و رودخانه هایی که احاطه اش کرده، یا پل ها و دکه‌های هات داگ فروشی اش و مردمی که پاکت های غذای چینی توی دستشان است و شیفته‌ی کوکی های شانسی بعد از غذای چینی هستند، شهر دونات ها و پیتزاهای بزرگ و اتوبوس های زردرنگ، شهر ماشین های دراز و کشیده و بارهای زیرزمینی، شهر هنرمندان عاصی و طغیان‌گر و تعیین‌کننده، معامله و تجارت و سرعت، این شهر را بارها و بارها توی ذهنم ساخته‌ام، هر روز رنگی به خودش می‌گیرد، اما هر بار بی‌اندازه شلوغ است، بی‌اندازه پر از صدا، و صدا، من صداهایی را که از نیویورک می‌شنوم دوست دارم. صدای آدمهای آنجا را از توی کتابها شنیده‌ام، از توی فیلم ها و سریال ها، از استوری های راضی و دیگران، صدای نیویورک شاد و سبک‌بال است، صدای انسان های تحقیر شده اش حتی شبیه به صدای هیچ بدبخت و مسکین دیگری در دنیا نیست. آدم که در خاورمیانه زندگی کند گوشش برای شنیدن صداها تیز است، خنده را، پرتاب شادمانه‌ی خنده در هوا را می‌بلعد.
اما سرانجام پیدایش شد، گفت که از قضا هیچ رو به راه نبوده و اوقاتش از بابت دوستی که او را متهم به تناقض کرده، تلخ بوده، او جواب دوستش را داده اما بعد با ندای درونی خودش دو روز تنها مانده، از نظر من دو جور صدا را می‌بایست خفه کرد، یکی صدای دوستی که دوستانه حرف نمی‌زند و دوم صدای آن مزاحم وطن فروش بی‌همه چیزی که در درون خود آدم زندگی می‌کند و از شیره جانش تغذیه می‌کند و در برابر هر اتفاق کوچکی، جا خالی میدهد و شروع می‌کند به تردید و پرسش کشاندن.
دارم داستانی می‌نویسم، داستانی شاید بلند، شاید هم نه، هر روز دو هزار کلمه پشت سر هم ردیف می‌کنم و شب موقع خواندن کتابها بر خودم لعنت می‌فرستم. در مورد خودم گاهی فکر میکنم آن صدا حق دارد که بلند شود. اما، شاید هم اینطور نباشد. این صدا بیشتر اوقات بیخودی ترمزم را کشیده است. اصلاً شاید من بخواهم بی‌امان یپرم توی دره، به تو چه؟!

کاش اصلا درکی از زمان نداشتم، قرار ندارم برای بیرون زدن و به آغوش کشیدن سرمای مطبوع کوچه...


برچسب‌ها: من
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۷/۰۸/۱۶ساعت 4:8  توسط نجمه خادم  |