صبح، وقتی داشتم صورتم را با شوینده ای که مخصوص پوست «سین» است میشستم، به یاد او افتادم. او یعنی خواهر کوچکم که هیچ وقت صورتش را با هیچ شویندهای که به تمامی طبق استانداردهای شخصی اش باشد، نمیشوید. او که ممکن است چند روز تمام صورتش را تنها با آب بشوید و داروخانههای شیراز را زیر پا بگذارد تا آن برند مورد نظرش را بیابد.
بعد از آن در تمام روز او کنارم بود و در تمام روز من مشغول رنگآمیزی بودم. سفالهایی که اول بار ساخته بودم و حالا روی هم پخش و پلا توی قفسه مانده بودند را نشسته بودم نقاشی کنم. یادآوری شوق و ترس تجربههای اولین زیر پوستم بود و خواهرم که امروز آمده بود در من زندگی کند.
اگر بخواهم بگویم او چطور دختری بود، باید بگویم از آنهایی بود که وقتی من از تهران برمیگشتم شیراز و او یک دانشجوی سال اول معماری بود، توی کوچه دوچرخهسواری میکرد و بچههای کوچک هم پشت سرش با جیغ های شاد همراهی اش میکردند، موهای بلندش که تا پشت کمرش میرسید در باد رها بود و گاه به سرعت و گاه خوشگذرانه رکاب میزد. من میتوانستم توی بالکن بایستم و در حالی که مشغول دید زدن باغ رو به روی خانهمان بودم و استخر بزرگ آبی اش که ردیف گلدان های پر گل را در اطرافش چیده بودند، او را تماشا کنم. شادی کودکانه اش را که هیچ فرقی با بچههای هفت_هشت سالهی توی کوچه نداشت. و منتظر بمانم که برگردد خانه و شب بشود و شروع کنیم به حرف زدن.
برای حرف زدن با او، میبایست دور خیلی چیزها را خط بکشم، خاله زنک بازی در حد این و آن هنرپیشه و خانواده کارداشیان و فحش کشیدن به برد پیت و غش کردن برای آن فلان بازیگر مردی که تازه چشممان را گرفته مجاز است، اما تا همین قدر. با او نمیشود نشست و غیبت کرد و این شوخی بردار نیست. واقعاً نمیشود حتی اگر در فامیل نزدیکت یک مسئلهی خیلی غیبت لازم و فوری و حیثیتی پیشامد کرده باشد. حتی اگر از زور پشت سر فلانی حرف نزدن، شب خوابت نبرد. او خیلی مشخص و صریح رفتار میکند که بدانی گوشی برای شنیدن این قبیل حرفها ندارد. هر چند یک استثناء کوچک هست و آن خواهر بزرگتر و برادرمان است. گاهی با خیال راحت مینشینم و پشت سر آنها حرف میزنم اینکه خواهربزرگه چقدر فلان اخلاقش روی مخ است و این چیزها، در حقیقت این کار را با خواهر بزرگتر هم انجام میدهم و گاهی پشت سر این کوچکتره حرف میزنم. وسطی بودن این مزایا را دارد. من مزایای خواهر بودنم را دودستی سفت و محکم چسبیدهام.
به هرحال با هم حرف میزنیم یا با هم فیلم میبینیم یا با هم عکس نگاه میکنیم. برای اینکه او معماری را تا نیمه رها کرد و حالا عکاسی میخواند. گاهی اوقات هم که بیحوصله است و مشغول کاریست من توی اتاق کنارش مینشینم و حرف میزنم او هم چیزی نمیگوید. آدمی نیست که دلت را بشکند. چیزی نمیگوید و خیلی راحت همه چیز را میبخشد، لباس های گران قیمتی که با مشکل پسندی تمام خربده را خیلی راحت به یک دوست، یک آشنا با هرکسی میبخشد. اگر اتفاقی از گردنبندش خوشت بیاید که سخت دلبسته اش هم هست، کافی ست بگویی تا آن را از گردن در بیاورد و به تو بدهد. این دقیقاً چیزی ست که در مورد او مرا نگران میکند. گاهی اوقات که حرف میزنم از این چیزها حرف میزنم، بهش میگویم آخرش از سر دلسوزی دست یک آدم فلاکت زدهای را میگیری میگویی این عشقم است. نگرانی دیگرم هم این است که به عشق معتقد است. یعنی ممکن است هر اتفاقی برایش پیش بیاید. اغلب در جوابم میگوید تو ناراحت من نباش، تو فکر منو نکن. توضیح دیگری نمیدهد اما با خودم که فکر میکنم میگویم محال است این دختر با این سخت سلیقگی، به آدم به در نخوری دل ببندد. ولی باز هم حرف میزنم. امروز که به اینها فکر میکردم با خودم گفتم گاهی چه موجود روی مخی میشوم.
او گاهی خیلی صریح میگوید شما دو تا از تهران میکوبید میآید میخواین زندگی منو زیر و رو کنید و برید.
خواهر بزرگم بیشتر نگران میشود، در واقع نگرانی من بیشتر برای همراهی با اوست. برای اینکه خواهر بزرگم احساس همدلی عجیبی با دیگران دارد و گاهی برای آدم هایی که در شیراز میشناسد بیش از اندازه غصه میخورد. در حدی که روزش کاملاً خراب میشود و از دست میرود. یکی از موضوعات مورد نظر ما برای حرف زدن در مورد خواهر کوچکتر همین حرف به خرجش نرفتن است. همینطور که در مورد محصولات و برندهای آرایشی و بهداشتی مرغش یک پا دارد. یا مثلاً وقتی بهش میگویم میرویم بیرون یک آرایشی چیزی بکن، اما او این کار را نمیکند. تنها به زدن رژلبی اکتفا میکند. بعد من از سر ناچاری شروع میکنم به تخریبش و میگویم اونقدرا هم قشنگ نیستی و اگه الآن تو آینه نگاه کنی میبینی چه صورت داغون و لهی داری. البته همهی اینها را با خنده و برای ترغیب کردنش میگویم. منظورم این است که فوری از من هیولایی چیزی توی ذهنتان نسازید.
اما به هر صورت اغلب اوقات بیفایده است. اصرارهای من و دیگران به او، بیشتر خودمان را از جا در میبرد و برافروخته مان میکند. در او چنین چیزهایی اثر ندارد. گاهی فکر میکنم او عضو خیلی خوبی میشد برای یک تشکلات مخفی رازآلود زیرزمینی، یا برای یکی از آن حزبهایی که توی کوه زندگی میکنند یا مثلاً یک کمونیست خوب و وفادار در دهه چهل و پنجاه میلادی میشد. یکی از آنهایی که همه سرش قسم میخوردند و خونش را با آبطلا تطهیر میکردند. یک رفیق درست و حسابی، برای اینکه در او هیچ چیزی جز آنچه به آن اعتقاد دارد، اندازهی حضور یک پشهی مزاحم هم اهمیت ندارد. و دوم اینکه او راز دار بزرگ و بینظیری است، سرش را میدهد و سرّش را نه، بارها و بارها من و خواعر بزرگتر سعی کردیم از زیر زبانش یکی دو تا چیز بیرون بکشیم اما فایده نداشت. من در مورد زندگی شخصی و عاطفی ام، حتی دوستانم و سبک زندگی شان از اول زندگی ام، نخود توی دهانم خیس نخورده، برعکس او که هیچ حرفی نمیزند. واقعاً هیچ نمیگوید مگر اینکه خودش بخواهد. آن وقت ممکن است سر دلش را باز کند و چیزهای کوچکی بریزد بیرون، همین. مثالی که یادم میآید مربوط به چند ماه قبل است، مادرم به صورت ناگهانی قلبش درد گرفته و در بیمارستان برای آنژیوگرافی بستری شده بود. من و خواهرم روز بعد فهمیدیم. موقعی که از بیمارستان مرخص شده بود، وقتی از او پرسیدم چرا نگفتی؟ گفت خوب مامان نمیخواست بدانید.
باورتان میشود؟ این یکی از آن مسائلی ست که هر قدر هم ممنوعیت داشته باشد و غدقن باشد من گوشی را برمیدارم و فوراً به خواهرهایم میگویم. اما او طریقهی دیگری دارد. اهل اینجور افشا کردنها نیست و احتمالا حرفهایی که شنیده را با خودش به گور خواهد برد، مگر اینکه طی یک جور تحولات معنوی تصمیم بگیرد در اواخر عمر لیستی از محرمانه ها را منتشر کند، من که منتظر میمانم. ارزشش را دارد.
و شاید همین هاست، روحیهی شاد و کودکانه اش، انسان دوستی و رازداری و پایبندی محکم به باورهایش که او را آدمی دلپذیر ساخته، آدمی که دوستانش، اعضای فامیل و آشنایان و حتی دوستان من، دوست دارند و دلشان میخواهد وقتشان را با او بگذرانند حتی اگر نشود بد کسی را گفت، همیشه موضوعات جالب تر و هیجان انگیزتری پیدا میشود. میشود در مورد شیکپوشی از او مشاوره گرفت یا در مورد قهرمان کتابی که اخیر خوانده ایم حرف زد یا از رویای پزشک شدنش بگوید و افسوسش که چرا جدی اش نگرفت. میتوانیم در مورد دکور اتاق و فضا حرف بزنیم و یا من در مورد برادرم کشف جدیدی کرده باشم و با روحیهی شیطانی و خوش و خندان تعریف کنم، یا در مورد ایدهآل ها، هیچ کس را در زندگی ام ندیده ام که اینهمه ایدهآل برای خودش داشته باشد. در درونش مدینهی فاضلهای پر جنب و جوش برپاست، میتوانم دو ساعت برایش از شویندهی فرانسوی ای که استفاده میکنم مثل یک ویزیتور حرفهای تعریف کنم و بعد سرش را تکان بدهد و بگوید، خوب خیلی عالیه، استفاده کن. میتوانیم گاهی با هم رویا ببینیم و میتوانیم با هم بخندیم. گفته بودم که چقدر آسان میخندد؟ بیشتر اوقات که با او هستم حساب خندیدن از دستم در میرود و ممکن است سریع بدوم توی دستشویی.
امروز خیلی به او فکر کردم، بعد دلم برایش تنگ شد. یادآوری هر خصوصیتی که باعث میشد با آن اعصابم خورد شود و بروم روی مخش، بیشتر دلتنگم میکرد. دلم برای راه رفتن با او در چمران و در کوچه باغها تنگ شد. برای تا دیروقت بیدار بودن، یا مثلاً اینکه آن وقتهایی که میآیم شیراز، سعی میکند بیشتر در خانه بماند و کمتر با دوستانش قرار بگذارد تا بتواند کنار من باشد و غرغر کردن های من را بشنود.
رفتم و در کمد دیواری را باز کردم و ردیف لباس هایی که او به من داده بود، (بیآنکه حتی گاهی یکی را تن زده باشد) مانتوها، پالتو، کفشها، کیف ها، حتی لباس های مهمانی، سرم گیج رفت. من هیچ وقت نمیتوانستم تا این اندازه بخشنده باشم و این بیشتر دلتنگم کرد.
برچسبها: خواهرانگی