دیشب مثل شبهای قبلتر، به خودم قول داده بودم بخوابم و نتوانستم. داشتم کتاب The Museum Of Ennocence را می خواندم که عنوانش در نسخه ای که من می خواندم. «موزۀ بیگناهی» بود. کتابی کند که به صورت وسواس گونهای به توصیف جزییات یک رابطۀ عاشقانه می پرداخت. حالات، رفتارها و کنش های یک فرد دلباخته که هر چیزی که با معشوق نسبتی دارد را می پرستد و دیوانهوار دوست دارد. آدمی که بی آنکه دلش بخواهد کم کم از همه زندگی و فضای آشنایش دل کنده میشود. همه چیز را به ذره ذره رها میکند تا چیزهای دیگری را دوست بدارد. چیزهایی که به هر شکلی، مهم یا پیش پا افتاده او را به عشقش پیوند می دهند را جایگزین زندگی واقعی اش و نسبت هایی که تا کنون با آن تعریف شده بکند. و سرگذشت این عشق، با این همه احساسات غلیظ و جزییات بیشمار، مثل گیر کردن در رویایی ست که روی دور کند قرار گرفته. رویایی مه آلود که رنگ های روشن شیری رنگ دارد و نمی دانی تجلی ای از بهشت است یا نمادی از دوزخی در پیش رو، نیمه تاریک و درخواست کننده...
برای این کتاب بیدار مانده بودم که این همه رنج میبرد خواندنش، خستهات میکرد...مثل "کمال" شخصیت داستان می شدی که قهر میکرد و برافروخته میشد، میرفت اما باز برمیگشت. از این همه عشق، این همه حرفهای بیاهمیت روزمره که آنقدر جان قهرمان به آنها بسته است. از نمکپاش و سگ کوچولوهای چینی کنار تلویزیون، از راکی نوشیدن بی وقفه و صدای باد و باران و شورلت و سنجاق سینه و گوشواره، از این همه اشتیاق به حس کردن گرمای بدن فسون، خسته می شوی. کفرت در می آید، اما بعد بر می گردی که بخوانی، دلت میخواهد سرانجام همه را بدانی. و در فصل "گاهی" آنجا که پس از چهارصد صفحه خواندن همۀ تصویرها را مرور می کنی...مثل ورق زدن آلبوم خاطراتی عزیز، میدانی اسیر این کلمات شده ای، دنیایی که پاموک ساخته است و شاید این نقطۀ عطف این داستان باشد. داستانی که ابتدا مثل سریال های ترکی شروع می شود، با همان تم های فقیر و غنی و عشق و کشمکش بین آنها، اما این بار بدون ماجراجویی ست... نیمه اول کتاب که را بعد در گودریدز خواندم که بیشتر خوانندگان دوست نداشته اند. مثل خودم. شاید آنها نیز از شرم اینکه دارند کتابی با چنین مضمونی میخوانند سرخ شده اند و احساس خیانت به ادبیات بهشان دست داده است. اما در ادامه دو سوم کتاب در بی هیچ ماجرایی میگذرد و تازه اینجاست که دیگر با یک رمان پر از اتفاق مواجه نیستیم و سختی کار شروع میشود، هم برای نویسنده و هم خواننده. او باید بکشاند و ما باید بکشیم...من که کشیده شدم. سعی کردم بخوابم. چشمم را بستم. اما باز دلم خواست برگردم سمت اشیایی که انگار بو و جان داشتند. دلم برای استانبول پر کشید. برای نشستن توی کشتی و نظاره کردن ویلاهای ساحلی از تنگۀ بسفر، دلم خواست بروم و محلۀ نیشانتاشی، ببک و شیشلی را بگردم. توی خیابان لوکس بغداد قدم بزنم و بعد بروم سمت هتل های فاتح و تکسیم و بیگلو، همان جا راکی بنوشم و به سرگذشت مردم استانبول فکر کنم که گویی تهرانی دیگر بود. به تابوهایی که انسان خاورمیانه ای با آن دست و پنجه نرم میکردند. چیزهایی بیش از اندازه پیش پا افتاده اما تعیین کننده تر از هر چیز دیگری، به زندگی مان در خوابگاههای دانشجویی و عشق ورزی ها و ترس هامان که احساساتمان را مشخص میکردند. به چیزهای کوچک ناچیزی که از ما قهرمان یا رسوای کریهالمنظر می ساختند. و در پرتو حسادت و خودخواهی قهرمان باز هم میتوانستم عشق و میل به تصاحب تام مرد و حتی زن خاورمیانه ای را ببینم. چگونه ذهن و عین برایمان متناقض، مثل تارهای درهم یک عنکبوت پیجیده است و نمیگذارد که سر و نگاه مان یکسو باشد. بله از این دست فکرها و آشوب ها...به این چیزها فکر کنم و داستانی که با شرم ابتذال شروع کردهام با اندوه و نوستالژی متفکرگون پروستی به پایان برم.
ایدۀ کتاب بسیار درخشان است، مردی عاشق که موزهای از اشیاء و هر چیزی که روزی معشوقش پوشیده، استفاده کرده، لمس کرده بر پا می کند. چیزهای کوچک، آشغالهای معشوق، ته سیگارهایش که هر کدام از آنها را در حالتی به خصوص در پریشانی یا سرخوشی یا سکر دود کرده و بعد آرام یا عجولانه یا پر از خشم خاموششان کرده، سیگارهایی که تا ته کشیده شده اند، سیگارهای نیمه تمام، ساعت قدیمی خانه اش، چیزهای رنگ و رو رفته و از مد افتاده، هر چیزی که زمان را برای لحظهای متوقف میکرد، هر چیزی که بعدها ما را به یاد این بیندازد که کمال چقدر دلش میخواست لحظهای بیشتر در خانۀ فسون بماند. دستۀ صندلی سینما که باعث برخورد دستش با پوست مخمل گون او شده و تنش را گداخته، لباس ها و همۀ چیزهایی که میتوانستند به جادوی فسون در دلبری کمک کنند و کمال را تا این حد سرگشته و اغوا که کم کم از همه چیزش دست بشوید. سرگذشت چنین عشقی شگرف نیست؟ و آیا کمی غریب و دور از ذهن نیست؟ شخصی ست، بی اندازه شخصی، اما میل اینکه همگان ببینند و دست کم یک نفر بفهمد، دریابد که سیلاب چه جنونی او را با خود برد.
همیشه به خودم نهیب میزنم. وقت خواندن، وقت اندیشیدن، وقت ادبیات و شعر و هنر نباید درگیر مهملات شوم. نباید در دام رمانتیسیسم و آن عشق های عجیب خودآزار و خودخواهانه بیفتم که همه چیز را در کام خود می کشند، که قوۀ زیباییشناسی ات را تخریب می کنند و در یک کلام کورت می کنند. اما فکر می کنم موزۀ معصومیت کتابی نیست که از فقدان زیباییشناختی رنج ببرد. همه چیزش حساب شده است، شهر و توصیفات تاریخی، محله ها، اتفاقاتی که در استانبول اواخر دهۀ هفتاد تا هشتاد می افتد، خطر کمونیسم در ترکیه، جمهوری و برگردان نگاه انسان ترکیه ای از شرق و رو به سوی غرب کردن، اتفاقات کشورهای همسایه و جمع شب نشینی ها و سفرهای پاریس قشر مرفه در کنار ورشکستگی و تورم و مردم سرمایه از دست داده، در کنار افسونی که دل و جان و بدن قهرمان داستان را می رباید، آنقدر هنرمندانه و با تعبیرات شیرین و تصویرسازی های درست و زیبا در هم تنیده شده اند که کتاب را از صرف یک کتاب عاشقانۀ پر از اغراق نجات می دهند.
واقعیت دارد، بعضی فصل ها را دلم میخواست تندخوانی کنم و سرسری بگذرم ازشان، شب نامزدی و خیلی چیزهای دیگر و خیلی توصیفات که به نظر کشدار و اعصاب خورد کن میآمدند. به نظرم میرسید لزومی نداشتند. اما در نهایت وقتی کتاب را تمام کردم و به صورت یک کل به آنها نگاه میکنم به نظرم می رسد درست نبود که هیچ چیز حذف شود. کتابی بود که سعی داشت موزه باشد. بزرگداشت یک زندگی باشد و اگر زندگی اینقدر پر از چیزهای مبتذل است، اینقدر پر از درهم بودن و بلاتکلیفی و اشتباه است، اگر پر از مبرا نبودن از خطاهاست و اگر چنین اندازه معصومانه عاری از گناه است، چرا نباید همهاش گفته شود؟ و اورهان پاموک این کار را کرده و جسارت بزرگی به خرج داده که اینجور مو به مو همه چیز را گفته، ملال را گفته و عطش را و چیزهای کوچک ناپاک و شوریدن در تمایلات جسمانی سوزناک را و دریا و باد را، همه را گفته است. و شاید همین است که احساس میکنم دوستش داشتهام و در دلم برای لحظاتی او را ستودهام. این لزومی که به گفتن در خود دیده و نترسیده که بگوید حتی اگر زشت به نظر آید و مقبول نیفتد.
برچسبها: کتاببازی