کلمه به کلمه

به خودم گفتم تو حاملگی کن درد با من.........

دیشب مثل شب‌های قبل‌تر، به خودم قول داده بودم بخوابم و نتوانستم. داشتم کتاب The Museum Of Ennocence را می خواندم که عنوانش در نسخه ای که من می خواندم. «موزۀ بی‌گناهی» بود. کتابی کند که به صورت وسواس گونه‌ای به توصیف جزییات یک رابطۀ عاشقانه می پرداخت. حالات، رفتارها و کنش های یک فرد دلباخته که هر چیزی که با معشوق نسبتی دارد را می پرستد و دیوانه‌وار دوست دارد. آدمی که بی آنکه دلش بخواهد کم کم از همه زندگی و فضای آشنایش دل کنده می‌شود. همه چیز را به ذره ذره رها می‌کند تا چیزهای دیگری را دوست بدارد. چیزهایی که به هر شکلی، مهم یا پیش پا افتاده او را به عشقش پیوند می دهند را جایگزین زندگی واقعی اش و نسبت هایی که تا کنون با آن تعریف شده بکند. و سرگذشت این عشق، با این همه احساسات غلیظ و جزییات بی‌شمار، مثل گیر کردن در رویایی ست که روی دور کند قرار گرفته. رویایی مه آلود که رنگ های روشن شیری رنگ دارد و نمی دانی تجلی ای از بهشت است یا نمادی از دوزخی در پیش رو، نیمه تاریک و درخواست کننده...

برای این کتاب بیدار مانده بودم که این همه رنج می‌برد خواندنش، خسته‌ات می‌کرد...مثل "کمال" شخصیت داستان می شدی که قهر می‌کرد و برافروخته می‌شد، می‌رفت اما باز بر‌می‌گشت. از این همه عشق، این همه حرفهای بی‌اهمیت روزمره که آنقدر جان قهرمان به آنها بسته است. از نمک‌پاش و سگ کوچولوهای چینی کنار تلویزیون، از راکی نوشیدن بی وقفه و صدای باد و باران و شورلت و سنجاق سینه و گوشواره، از این همه اشتیاق به حس کردن گرمای بدن فسون، خسته می شوی. کفرت در می آید، اما بعد بر می گردی که بخوانی، دلت می‌خواهد سرانجام همه را بدانی. و در فصل "گاهی" آنجا که پس از چهارصد صفحه خواندن همۀ تصویرها را مرور می کنی...مثل ورق زدن آلبوم خاطراتی عزیز، می‌دانی اسیر این کلمات شده ای، دنیایی که پاموک ساخته است و شاید این نقطۀ عطف این داستان باشد. داستانی که ابتدا مثل سریال های ترکی شروع می شود، با همان تم های فقیر و غنی و عشق و کشمکش بین آنها، اما این بار بدون ماجراجویی ست... نیمه اول کتاب که را بعد در گودریدز خواندم که بیشتر خوانندگان دوست نداشته اند. مثل خودم. شاید آنها نیز از شرم اینکه دارند کتابی با چنین مضمونی می‌خوانند سرخ شده اند و احساس خیانت به ادبیات بهشان دست داده است. اما در ادامه دو سوم کتاب در بی هیچ ماجرایی می‌گذرد و تازه اینجاست که دیگر با یک رمان پر از اتفاق مواجه نیستیم و سختی کار شروع می‌شود، هم برای نویسنده و هم خواننده. او باید بکشاند و ما باید بکشیم...من که کشیده شدم. سعی کردم بخوابم. چشمم را بستم. اما باز دلم خواست برگردم سمت اشیایی که انگار بو و جان داشتند. دلم برای استانبول پر کشید. برای نشستن توی کشتی و نظاره کردن ویلاهای ساحلی از تنگۀ بسفر، دلم خواست بروم و محلۀ نیشانتاشی، ببک و شیشلی را بگردم. توی خیابان لوکس بغداد قدم بزنم و بعد بروم سمت هتل های فاتح و تکسیم و بیگلو، همان جا راکی بنوشم و به سرگذشت مردم استانبول فکر کنم که گویی تهرانی دیگر بود. به تابوهایی که انسان خاورمیانه ای با آن دست و پنجه نرم می‌کردند. چیزهایی بیش از اندازه پیش پا افتاده اما تعیین کننده تر از هر چیز دیگری، به زندگی مان در خوابگاه‌های دانشجویی و عشق ورزی ها و ترس هامان که احساساتمان را مشخص می‌کردند. به چیزهای کوچک ناچیزی که از ما قهرمان یا رسوای کریه‌المنظر می ساختند. و در پرتو حسادت و خودخواهی قهرمان باز هم می‌توانستم عشق و میل به تصاحب تام مرد و حتی زن خاورمیانه ای را ببینم. چگونه ذهن و عین برایمان متناقض، مثل تارهای درهم یک عنکبوت پیجیده است و نمی‌گذارد که سر و نگاه مان یکسو باشد. بله از این دست فکرها و آشوب ها...به این چیزها فکر کنم و داستانی که با شرم ابتذال شروع کرده‌ام با اندوه و نوستالژی متفکرگون پروستی به پایان برم.

ایدۀ کتاب بسیار درخشان است، مردی عاشق که موزه‌ای از اشیاء و هر چیزی که روزی معشوقش پوشیده، استفاده کرده، لمس کرده بر پا می کند. چیزهای کوچک، آشغال‌های معشوق، ته سیگارهایش که هر کدام از آنها را در حالتی به خصوص در پریشانی یا سرخوشی یا سکر دود کرده و بعد آرام یا عجولانه یا پر از خشم خاموششان کرده، سیگارهایی که تا ته کشیده شده اند، سیگارهای نیمه تمام، ساعت قدیمی خانه اش، چیزهای رنگ و رو رفته و از مد افتاده، هر چیزی که زمان را برای لحظه‌ای متوقف می‌کرد، هر چیزی که بعدها ما را به یاد این بیندازد که کمال چقدر دلش می‌خواست لحظه‌ای بیشتر در خانۀ فسون بماند. دستۀ صندلی سینما که باعث برخورد دستش با پوست مخمل گون او شده و تنش را گداخته، لباس ها و همۀ چیزهایی که می‌توانستند به جادوی فسون در دلبری کمک کنند و کمال را تا این حد سرگشته و اغوا که کم کم از همه چیزش دست بشوید. سرگذشت چنین عشقی شگرف نیست؟ و آیا کمی غریب و دور از ذهن نیست؟ شخصی ست، بی اندازه شخصی، اما میل اینکه همگان ببینند و دست کم یک نفر بفهمد، دریابد که سیلاب چه جنونی او را با خود برد.

همیشه به خودم نهیب می‌زنم. وقت خواندن، وقت اندیشیدن، وقت ادبیات و شعر و هنر نباید درگیر مهملات شوم. نباید در دام رمانتی‌سیسم و آن عشق های عجیب خودآزار و خودخواهانه بیفتم که همه چیز را در کام خود می کشند، که قوۀ زیبایی‌شناسی ات را تخریب می کنند و در یک کلام کورت می کنند. اما فکر می کنم موزۀ معصومیت کتابی نیست که از فقدان زیبایی‌شناختی رنج ببرد. همه چیزش حساب شده است، شهر و توصیفات تاریخی، محله ها، اتفاقاتی که در استانبول اواخر دهۀ هفتاد تا هشتاد می افتد، خطر کمونیسم در ترکیه، جمهوری و برگردان نگاه انسان ترکیه ای از شرق و رو به سوی غرب کردن، اتفاقات کشورهای همسایه و جمع شب نشینی ها و سفرهای پاریس قشر مرفه در کنار ورشکستگی و تورم و مردم سرمایه از دست داده، در کنار افسونی که دل و جان و بدن قهرمان داستان را می رباید، آنقدر هنرمندانه و با تعبیرات شیرین و تصویرسازی های درست و زیبا در هم تنیده شده اند که کتاب را از صرف یک کتاب عاشقانۀ پر از اغراق نجات می دهند.

واقعیت دارد، بعضی فصل ها را دلم می‌خواست تندخوانی کنم و سرسری بگذرم ازشان، شب نامزدی و خیلی چیزهای دیگر و خیلی توصیفات که به نظر کشدار و اعصاب خورد کن می‌آمدند. به نظرم می‌رسید لزومی نداشتند. اما در نهایت وقتی کتاب را تمام کردم و به صورت یک کل به آنها نگاه می‌کنم به نظرم می رسد درست نبود که هیچ چیز حذف شود. کتابی بود که سعی داشت موزه باشد. بزرگداشت یک زندگی باشد و اگر زندگی اینقدر پر از چیزهای مبتذل است، اینقدر پر از درهم بودن و بلاتکلیفی و اشتباه است، اگر پر از مبرا نبودن از خطاهاست و اگر چنین اندازه معصومانه عاری از گناه است، چرا نباید همه‌اش گفته شود؟ و اورهان پاموک این کار را کرده و جسارت بزرگی به خرج داده که اینجور مو به مو همه چیز را گفته، ملال را گفته و عطش را و چیزهای کوچک ناپاک و شوریدن در تمایلات جسمانی سوزناک را و دریا و باد را، همه را گفته است. و شاید همین است که احساس می‌کنم دوستش داشته‌ام و در دلم برای لحظاتی او را ستوده‌ام. این لزومی که به گفتن در خود دیده و نترسیده که بگوید حتی اگر زشت به نظر آید و مقبول نیفتد.


برچسب‌ها: کتاببازی
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۷/۰۳/۳۰ساعت 21:12  توسط نجمه خادم  | 

ابله شده‌ام. خاطرم جمع نیست. توی هزارتو گم شده‌ام و یادم نمی‌آید تا پیش از این چگونه زندگی کرده‌ام. هر چیزی که دوست داشته‌ام طعمش را از دست داده، لمس شده ام در برابر چیزها، آدمها...هر آدمی چیزیست. چیزی که من وقت برخورد به آن حال زنهای یائسه را دارم. طلوع خورشید اندوهم را میافزاید. غروبش دلگیرم میکند. هوایی که در اطرافم هست مسخره و غیرقبال تحمل به نظر میرسد. شلوغی ها و رنج و دردهای دیگران به چشمم نمیآید. تلاش ها، دویدن ها سیرم نمیکنند. همه‌ی اینها تقصیر توست. مرا گذاشته ای توی شروع. دیشب توی فیلمی یکی از پنجره ناخودآگاه پرید بیرون. من حالا خوب میفهمم این را. میفهمم چرا خودش را کشت. وقتی همه چیز اینقدر بی وقت باشد آدم سنگینی میکند. باید بالا بیاورد مدام ولی چه چیزی را؟! دست آخر میفهمد تنها چیزی که بهتر است از آن خلاص شود خودش است. میپرد پایین.
برای پایین پریدن فقط یک حرکت لازم است یا برای قرص خوردن، برای توی تاریکی نشستن و اشک ریختن، صدها حرکت لازم است. میلیون ها ثانیه باید جمع شوند تا تو به اندوهت برسی. بیفایده. بی‌التیام و بعد دست به کارهای حماقت بار بزنی، رقت‌انگیز شوی و از خودت بیشتر بدت بیاید. نمیفهمم چرا اینوقت، این موقع باید گیر تو میافتادم. خیلی وقت است که آدم از خودش این سوال را میکند. لحظه‌ای میرسد که از خودش بپرسد. ولی بعضی‌ها فکر میکنند قسر در رفته‌اند. با انتخاب های درست و دقیق، با قدم های منظم برداشتن. ناگهانی ست که گرفتار شعرها میشوند. غنای ادبیات آنها را میگیرد. سعدی و وحشی احاطه اش میکنند و لحظه‌ای بعد تنها چیزی که در پیرامون میبیند تویی. چشمش را میبندد اما باز هم تصویر توست.
کلافه و بیچاره ام. نباید اجازه میدادم این بدبختی رخ بدهد. حالا حس میکنم دیگر از چیزی نمیترسم. هر چیزی راحت تر و پذیرفتنی تر است. هیچ چیزی زشت تر از این نیست که درگیر کسی شوی که تو را نمیخواهد. اگر این نباشد زندگی با همهم رنجهایش با تمام سختی اش زیباست. خیلی هم زیبا، آنقدری که میتوانی در هوای آلوده‌ی پایتخت قدم بزنی و مطمئن باشی از سلامتی و حظ ببری از جوانی و شکوهی که داری. اما اینطور بیچاره که بشوی دیگر چیزی نداری.
گو باران بیاید، بهار باشد. روی درخت ها سبزهای تازه در بیاید. جوانه و شادابی در اطراف بپراکند. شهرداری مجانی جلوی خانه ات باغچه درست کند. کارها وفق مراد پیش برود آنطور که همیشه خواسته‌ای. اما وقتی بخواهی اش، وسوسه ی خواستن کسی بگیردت دیگر چیزی نیست. هیچ نیست. لعنت به تو. همه‌ی اینها تقصیر توست. تو این بار عذاب را گذاشته ای روی دوش من. تو خواستی من مجنون و وحشی و بیچاره باشم. من از پس این شیدایی بر نمیآیم. حتی اگر بودی هم فرق نمیکرد. بر نمیآمدم
اما کاش بودی. کاش بودی تا پنجره را باز میکردم و نفس میکشیدم. 

برچسب‌ها: یادداشت_های_زنی_عاشق_در_من
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۷/۰۳/۱۰ساعت 2:35  توسط نجمه خادم  | 

دیشب سین بدخواب شده بود و شاید ندانید که وقتی کسی که خوب میخوابد یک شب بدخواب شود یعنی چه؟ تمام وقت مثل رییس ورشکستۀ یک کمپانی بزرگ دور خودش میچرخید و توی سر خودش میزد. از قرار معلوم با یک پشۀ سمج درافتاده بود. فردا صبح زود یعنی حوالی پنج، هم باید بلند میشد و میرفت. قرار بود برود ماموریت. یکی از همان ماموریت های کذایی بی جیره و مواجبی که ازشان متنفر بودم. یعنی هستم. گاهی که از بیرون می آیم تو و می بینم نیست فکر میکنم اصلا چرا ازدواج کردم؟ که مدام تنها باشم ولی اسمش تنهایی نباشد؟ هر وقت می گوید باید برود دلم می خواهد بلند شوم و صورت آسمان را چنگ بیندازم، تلفن بردارم و جیغ و هوار راه بیندازم و بعد بلند بلند گریه کنم و مشت بکوبم توی در و دیوار و لگد بزنم توی میز و صندلی ها و لباس های توی کمد را پخش کنم بیرون و کاسه کوزه ها را بشکنم و آب حمام را باز کنم تا همین جور برود و خودم را که بیشتر از همه هدر رفته ام و سین را که بیشتر از من حتی، هدر رفته را بگیرم در آغوشم و میان آن همه جنون های های گریه کنم. اما این کار را نمی کنم؟ این هم از آن لوس بازی های "چرا که نه؟" بر نمی دارد. نمی کنم. من اینجور آدمی نیستم. نهایت این است که دلم بخواهد تنها باشم. همین. یک کمی تنها تا با وضعیت جدید کنار بیایم. این را هم بیشتر وقتها، مردم نمی فهمند. یعنی اینکه بگویی می خواهی تنها باشی انگار یک جور به آنها کد داده ای که بیا دنبالم، نازم را بکشم، تا خرخره تعقیبم کن. چون اگر این کار را نکنی تا استخوان توی ناامیدی و بدبختی و تنهایی می مانم و هلاک می شوم. سین هم متاسفانه یکی از این آدم هاست. چمی دانم. حتما فکر می کند وقتی تنهایی می خواهم اگر ولم نکند و برای ساعتی دور و برم نپلکد، جمع و جور کردنم با کرام الکاتبین است. خیال می کند در آن صورت تسکین ناپذیر میشوم. کنارم می نشیند و مدام سعی می کند آرامم کند. من هم مدام به او می گویم دست از سرم بردارد. بعد می رود آب می آورد. آب را می گیرد جلوی صورتم و می گوید که آرام باشم و آب بخورم. چه می شود کرد؟ این هم روش کنترل بحران موقعیت اوست. آب را آنقدر پس می زنم و می گویم تنهایم بگذارد که تنها دو راه می ماند یکی اینکه سرش داد بکشم و دعوا و قهر هم به موقعیت بدبختی و فلاکتم اضافه کنم یا اینکه واقعا در اثر اصرار او و انکار خودم یادم می رود از ابتدای کار برای چه احتیاج به تنهایی داشته ام. اینجور وقت ها خیلی حسرت تنهایی را می خورم. افسوس که تنها نیستم وگرنه هزار جور کار می شد انجام بدهم کم کم یک سوگواری درست و حسابی. اما بعد که می گوید قرار است برود اوقاتم تلخ می شود. می توانم وقت زیادی برای نوشتن داشته باشم. فیلم های به دردنخوری که فقط خودم دوست دارم را ببینم. کمی غصه بخورم و با دوستانم وقت بیشتری بگذرانم. بنشینم سر صبر و بشقاب های بیسکوییت شده را  نقاشی کنم و لعاب بزنم. بروم بچه های خواهرم را ببینم. از همه مهم تر تخت مان کاملا مال خودم باشد و هر چقدر بخواهم توی آن غلت بزنم. نمی دانم اگر هنوز به پنج سال پیش بر می گشتیم تختی به این کوچکی می خریدیم؟ منظورم این است که  من از همان ابتدا تجربه اش را داشتم. اینکه چه جور سین وقت خوابیدن من را بغل می کند و من احساس خفگی بهم دست می دهد و به زور باید خودم را از دستش خلاص کنم. شاید آنوقتها با خودم فکر کرده بودم که روزی از سرش می افتد. که البته اینطور نشد. بالای سرم نشسته بود. روی صندلی پا تختی، پریشان و خواب زده نشسته بود و سایۀ تاریکش افتاده بود توی آینه، من خوابم می آمد. بر عکس او، انگار وظیفه ماست که یکی حتما شب را بخوابد. نمی توانستم بیدار بمانم و باهاش در کشتن این وزوزویی که دیگر نمی دانستم واقعیت دارد یا خیالی ست، همراهی کنم. سرم را بلند می کردم و می دیدم مثل قاتل ها بالای سرم نشسته است. می گفتم بگیر بخواب. چیزی نیست. جواب میداد اشکالی نداره که چراغ رو روشن کنم. می گفتم نه و سرم را توی بالشت فرو می کردم. عصر که آمده بود خانه عکس هایی از من را توی گوشی اش بهم نشان داده بود. صبح های زود وقتی من خواب بودم آنها را گرفته بود. عین جانی ها اول صبحی از من توی خواب عکس گرفته و بعد با خوشحالی نشانم میداد. می گفت ببین چقدر قشنگ و آروم خوابیدی. دستات رو همیشه همین جور میزاری زیر چونه ات، نگاه کن. همیشه.

بهش گفتم: ازم عکس می گیری چون حسودیت میشه که من خوابم و تو بیداری؟ گفت نه. بیشتر به این فکر میکنم که تو نیم وجبی چقدر جا میخوای که همیشه من دارم از تخت می افتم پایین. یادم هست یکبار واقعا هم افتاد پایین. البته ارتفاع کم بود و بعدش هم سریع گرفت خوابید، اصلا خوابش را بابت اینکه افتاده پایین خراب نکرد. بعد ادامه داد که: "این پتو چیه که همیشه اینجا می گذاری ؟ همیشه نصف جا مال خودته، نصفش هم پتوت که اصلا نمی کشی رو خودت...منم که هیچی." یادم به اون دسته از خانمایی که تو تاکسی معمولا یک کیف میزارن وسط افتاد. ولی خندیدم و رفتم توی بغلش و کمی خودم را لوس کردم. شاید این واکنش نهایی من بوده برای داشتن جای مخصوص، توی رختخواب. فکر می کنم اگر این بار بخوایم تخت بخریم حتما یک سایز بزرگترش را بخریم بی برو برگشت. خیلی رمانتیک نیست. ولی هر دویمان یک سهم خوب و راضی کننده می خواهیم برای خوابیدن. آخرسر نفهمیدم پشه را گیر آورد و حسابش را رسید یا نه. اصلا توانست بخوابد یا تا صبح غصه خورد. شاید از اینکه می دید کاری از دستش بر نمیاد تا برای ناراحتی من به خاطر کارش انجام بده، اینجور بی خواب شده بود. هیچ چیز بدتر از وقتی نیست که آدم احساس بیچارگی کند. ولی من راحت خوابیده بودم و حتی نفهمیدم که کی رفت. آفتاب توی اتاق پهن شده بود که چشمم را باز کردم و دیدم غلت خورده ام و سرم را گذاشته ام روی بالشتش و خوابیده ام.

 

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۷/۰۳/۰۶ساعت 20:3  توسط نجمه خادم  | 

امروز صبح مجبور شدم کلی در به دری بکشم بابت آب مقطر رادیاتور، برای درست کردن تکنیک موکا لازم داشتیم. با ن  اطراف خیابان‌های شورا و پیروزی میگشتیم. دختره عین برج زهرمار بود، هر وقت می‌آید کارگاه، شیرینی به دست است، کیک یا شیرینی و بیسکوییت خانگی درست می کند و میآورد، خیلی خوشمزه ان، یا هم اینطور خیال میکنم، چون بعد از کار کردن با گچ و گل و سیم و خطکش و اندازه‌گیری و این بساط‌ها، آنقدر گرسنه ام که با مغزم غذا میخورم. وقتی چایی و کیک میرسد، حمله‌ور میشوم، یک تکه‌ی بزرگ کیک را میبلعم و چای داغ را میریزم پشتش، که همان طور که دارد زبانم را میسوزاند از خفه شدنم جلوگیری کند. معمولاً وقتی کسی اهل شیرینی پزی ست خیلی مهربان به نظر میرسد، یعنی خیال باطل اولی همیشه همین است. ولی ن را با دو من حلوا نمی شود قورت داد. اول فکر میکردم شاید چون ابروهای خیلی سیاه و پری دارد اینطور به نظر می‌رسد، امروز هم حتی فکر کردم شاید روزه است. ولی نبود و من احساس کردم چقدر ازش بدم می‌آید، خدا خدا می کردم که آب مقطر زودتر گیرمان بیاید و برویم کارگاه و مشغول کار شوم و با او حرف نزنم. هر بار که لوازم یدکی ها و مکانیکی ها جواب رد میدادند، من بر میگشتم تو ماشین و میگفتم فایده ندارد باید بریم خیابون دماوند، و او اخمش را سفت‌تر میکرد و مکث میکرد. توی دلم میگفتم بمیری برو دیگه، میپرسید یعنی نمیشه کاریش کرد؟ چه کارش میشد کرد، باید از خودم تکنیک موکا اختراع میکردم؟! یا میگرفتم او را میزدم؟ مجبور میشدم بهش بگویم، ببین من میرم میگردم پیداش میکنم تو برو کارگاه، با کلی ناز و اطوار پایش را میگذاشت روی گاز که یعنی سگخور، و میگفت نه بابا، با هم میریم دیگه. وقتی بالاخره فروشنده‌ی لوازم یدکی که سبیل کلفت و چشمهای سبزی داشت گفت چرا داریم و یک آب مقطر ۳_۴ لیتری به من داد، سر از پا نمیشناختم، حقش بود بپرم ماچش کنم. قوطی آب مقطر را گرفتم توی بغلم و موقعی که داشتم از آن طرف خیابان به سمت ماشین می‌رفتم، یک موتوری از کنارم گذشت و گفت خیلی خوشحالی نه؟! آنقدر خوشحال بودم که لبخند بزرگی تحویلش دادم و دلم خواست داد بزنم و بگویم آره خیلی خیلی، ولی بعد رفتم توی ماشین و کنار وجود ملالت‌بارش نشستم و گفتم : گِردش کن برگردیم. 
برگشتیم کارگاه، آنهم با چه قر و اطواری، خوب آب مقطر هم که پیدا شد، جای پارک درست و حسابی هم گیرت آمد، دیگر چه مرگت است؟! 
سین مسج داده بود که برایت چه غذایی درست کنم؟ روزه است خودش و من حوصله نداشتم که هی بگویم نه نمی‌خواهم و زحمت نکش و یک کاریش می‌کنم. ببین که چه جور بعضی آدمها، اول صبحی گوشت تلخت می‌کنند، سین پشت سر هم مسج می‌داد، قرمه سبزی؟ پیتزا؟ خورشت قیمه؟ جواب نمی‌دادم. دستم هم گلی بود.
یکی از بچه‌ها سینی چای را گذاشت روی میز، چشم‌های عجیب قشنگی دارد و من دلم می‌خواست چشم‌هاش را ماچ کنم که چای آورده، کارم را سریع جمع کردم تا چای را داغ داغ با چیزکیک های ن بخورم، دهنم شیرین و داغ شده بود که دیدم کارهایش روی میز است و کاسه ای که ساخته، یک گوشه اش ترک برداشته، خیلی کم در حد مو برداشتن، اما همین هم کافی بود که همه‌ی کار خراب شود، فکر کردم بهتر، رگ بدجنسی ام گل کرد، گفتم حقش است، و گاز دیگری از چیزکیک خوشمزه ای که پخته بود زدم. طعم بیسکوییت و پنیر و شکر زیر زبانم بود، مثل وقتی که زمانه خودش انتقامت را می‌گیرد. یعنی چیز مهمی هم که نبود، سری بعد که می‌آمد به کاسه اش سر بزند که آنطور با افاده و وسواس درستش کرده بود، می‌بیند که شکسته و کلا از بین رفته، فدای سرش، فدای خلق کجش. من چه کاره ام که بهش بگویم؟ 
کمی بعدتر که کار از کار گذشته بود، یکی از بچه‌ها کارش را دید و  بهش گفت، من داشتم آماده‌ی رفتن می‌شدم و اصلا دور و بر او نمی‌پلکیدم. چشمش از دور به من خورد که سرحال و قبراق، دارم میزنمم بیرون، گفت کار من خراب شد. و بعد چشم‌های عصبی اش، حالت غمناکی به خود گرفت. من هم مثل همه‌ی آدم‌های دو رو، گفتم آخییی، حیف... آخی را کشدار گفتم ولی زبانم نچرخید بگویم عزیزم که دلداری داده باشم. بلند گفتم خوب من دارم میرم، خداحافظ همگی.
 
+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۷/۰۳/۰۴ساعت 2:49  توسط نجمه خادم  | 

غروب از کارگاه بر می‌گشتم و سر وضعم خیلی به ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ریخته بود. اول اینکه جوری لباس پوشیده بودم که هیچیم به هیچی نمی‌خورد شلوار کرم رنگ با چهار خونه مشکی و یک مانتو جلو باز خاکستری که زیرش یک تی‌شرت بود که پر از چاپ عکس‌های کاپ کیک های خوشمزه اس، کفش قهوه‌ای تابستانه که جوراب صورتی ازش زده بیرون و روش هم کلی خاکی و گِلی شده بود. دوم همین مسئله گلی بودنم. با اینکه یک روپوش کارگاه دارم و لباسم رو عوض می‌کنم سر تا پام جوری میشه انگار از یک کوه شُل زده باشم بیرون. شالم به شدت شلی شده بود و وقتی داشتم سعی می‌کردم تمیزش کنم دیدم، نخ‌هاش از هم وارفته و انگار موش جویده باشدش، پاره پاره شده، با همین وضع، رفتم تو سوپر مارکت به هوای خریدن بستنی، دو تا از اون بستنی و دو تا از اون مدل و چند جور چیپس و پفک و بعد موقع حساب کردن، طرف یک کیسه داد دستم اندازه‌ی هیکلم. اولش با خودم فکر کردم این مسیر بلند اونم تو خیابون ولیعصر رو چه جور برم تا خونه؟ چند وقت بعدش باز خودم بودم تو اون خیابون و بادی که می‌وزید و می‌کوبید و من و پلاستیک گنده‌ی پر از خوراکی و شال و کفش شلی، چاق و شاد و راضی سرازیر شده بودم به سمت خونه. 
تو این حین فکر می‌کردم که پارسال کی فکرش رو می‌کردم بزنم تو خط سفالگری؟ تو بگو یک‌بار از ذهنم گذر کرده بود؟ نه. و اینکه اگر وارد زندگیم نشده بود هنوز هم می‌تونستم همین جور آزاد و رها با سر وضع نامرتب و بی‌ریخت با کلی حس خوب قدم بزنم و نرمک نرمک برم خونه‌ام؟ جواب اینم مشخصه.
شب با یک خانم سفالگر آمریکایی چت می‌کردم.  نوشت که چقدر جدا از سرگرمی و بامزه بودن این کار، باعث شده آدم صبورتری بشه و تو زندگی به خودش فرصت شکست خوردن بده، برای من خیلی جالب بود. هنوز هم تو دنیا چیزای جالب وجود دارند، مثل احساس مشترک همه‌ی کسایی که تو کار سفال و خاک اند. و منم جزیی از اونام. انگار خاک داره این احساس بی‌ربطی منو به چیزها و آدم‌ها کم می‌کنه. لمس بودنا رو می‌کشه توی خودش و یک جور هیجان میده بیرون که درست نمیشه وصفش کرد تکه‌های بسیاری داره، مثل امید، خلق کردن، صبوری... و چقدر تمام این سالها به این چیزها نیاز داشتم. مثل آب برای خوردن، چقدر تشنه‌ی صبور بودن، بودم. که بتونم بنویسم یا فکر کنم حتی...چقدر ترس خوردم به جای دادن فرصت باختن به خودم. 
امروز توی غروب، وسط رعد و برق یک دختر چاق و خوشحال راه می‌رفت که از اینکه دست‌هاش با خاک آشنا شده بودن، احساس غرور می‌کرد و هیچی این دنیا رو به خودش نمی‌گرفت. هیچی هیچی
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۷/۰۳/۰۲ساعت 4:20  توسط نجمه خادم  |