ابله شدهام. خاطرم جمع نیست. توی هزارتو گم شدهام و یادم نمیآید تا پیش از این چگونه زندگی کردهام. هر چیزی که دوست داشتهام طعمش را از دست داده، لمس شده ام در برابر چیزها، آدمها...هر آدمی چیزیست. چیزی که من وقت برخورد به آن حال زنهای یائسه را دارم. طلوع خورشید اندوهم را میافزاید. غروبش دلگیرم میکند. هوایی که در اطرافم هست مسخره و غیرقبال تحمل به نظر میرسد. شلوغی ها و رنج و دردهای دیگران به چشمم نمیآید. تلاش ها، دویدن ها سیرم نمیکنند. همهی اینها تقصیر توست. مرا گذاشته ای توی شروع. دیشب توی فیلمی یکی از پنجره ناخودآگاه پرید بیرون. من حالا خوب میفهمم این را. میفهمم چرا خودش را کشت. وقتی همه چیز اینقدر بی وقت باشد آدم سنگینی میکند. باید بالا بیاورد مدام ولی چه چیزی را؟! دست آخر میفهمد تنها چیزی که بهتر است از آن خلاص شود خودش است. میپرد پایین.
برای پایین پریدن فقط یک حرکت لازم است یا برای قرص خوردن، برای توی تاریکی نشستن و اشک ریختن، صدها حرکت لازم است. میلیون ها ثانیه باید جمع شوند تا تو به اندوهت برسی. بیفایده. بیالتیام و بعد دست به کارهای حماقت بار بزنی، رقتانگیز شوی و از خودت بیشتر بدت بیاید. نمیفهمم چرا اینوقت، این موقع باید گیر تو میافتادم. خیلی وقت است که آدم از خودش این سوال را میکند. لحظهای میرسد که از خودش بپرسد. ولی بعضیها فکر میکنند قسر در رفتهاند. با انتخاب های درست و دقیق، با قدم های منظم برداشتن. ناگهانی ست که گرفتار شعرها میشوند. غنای ادبیات آنها را میگیرد. سعدی و وحشی احاطه اش میکنند و لحظهای بعد تنها چیزی که در پیرامون میبیند تویی. چشمش را میبندد اما باز هم تصویر توست.
کلافه و بیچاره ام. نباید اجازه میدادم این بدبختی رخ بدهد. حالا حس میکنم دیگر از چیزی نمیترسم. هر چیزی راحت تر و پذیرفتنی تر است. هیچ چیزی زشت تر از این نیست که درگیر کسی شوی که تو را نمیخواهد. اگر این نباشد زندگی با همهم رنجهایش با تمام سختی اش زیباست. خیلی هم زیبا، آنقدری که میتوانی در هوای آلودهی پایتخت قدم بزنی و مطمئن باشی از سلامتی و حظ ببری از جوانی و شکوهی که داری. اما اینطور بیچاره که بشوی دیگر چیزی نداری.
گو باران بیاید، بهار باشد. روی درخت ها سبزهای تازه در بیاید. جوانه و شادابی در اطراف بپراکند. شهرداری مجانی جلوی خانه ات باغچه درست کند. کارها وفق مراد پیش برود آنطور که همیشه خواستهای. اما وقتی بخواهی اش، وسوسه ی خواستن کسی بگیردت دیگر چیزی نیست. هیچ نیست. لعنت به تو. همهی اینها تقصیر توست. تو این بار عذاب را گذاشته ای روی دوش من. تو خواستی من مجنون و وحشی و بیچاره باشم. من از پس این شیدایی بر نمیآیم. حتی اگر بودی هم فرق نمیکرد. بر نمیآمدم
اما کاش بودی. کاش بودی تا پنجره را باز میکردم و نفس میکشیدم.
برچسبها: یادداشت_های_زنی_عاشق_در_من
+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۹۷/۰۳/۱۰ساعت 2:35  توسط نجمه خادم
|