اولین باری که صدای قلبت را شنیدم با خودم گفتم پس هست. آن لحظه نه بغض داشتم نه اشک ریختم. «بودن» چیزی فراتر از هر احساس بشری. بار دوم که صدای قبلت را شنیدم و خودت را دیدم روی مانیتور بزرگ که در حال بازیگوشی بودی. سر بزرگت، دماغت و شکم قلنبهات را که دیدم با خودم گفتم: «پس هست». دیروز توی مطب دکتر مادر جوانی را دیدم که بچهاش را توی بغلش گرفته بود و محو او بود. تمام مدت چشم ازش برنمیداشت. بعد من آرام دست كشيدم به شكمم. پرسیدم هستی؟
اندازهی یک گلابی یا آووکادو شدهای. حالا اندازهی سر و دست و پاهایت هم تناسب بیشتری پیدا کرده. آزمایشها ميگويند حالت خوب است. من وارد ماه چهارم شدهام و سه ماه سخت از ناباوري و تغييرات را پشت سر گذاشتهام. با این حال هنوز نتوانستهام بنشینم و باهات حرف بزنم. هنوز حس میکنم کمی خل بازی ست حرف زدن با تو. هنوز در شوک بودنت هستم. آنهم من که یک عمر است خیال میبافم. رویاهای مختلف. خواب داستانهای آدمها را میبینم و دلم میخواسته نویسنده شوم. باز هم این بودنت...خیلی بزرگ است. فکر میکنی کی از این شوک بیایم بیرون؟ وقتی لگد زدنهایت شروع شود؟ جای پاها یا دستهايت روی پوست شکمم بیفتد؟ وقتی که بغلت کنم؟ وقتی به خاطرت یک شبانهروز بیخوابی بکشم؟
میدانی مادر شدن یک جور استحاله است. یک جور مسخ شدن. تبدیل به چیز دیگری شدن. این تغییرات اول با بدنت اتفاق میافتد، بعد ذهنت، بعد سبک زندگیات، بعد میبینی یک نویسندهی دیگری، یک معلم دیگر، یک پزشک دیگر، یک زن خانهدار دیگر. شغلت و مهارتها و حتی علایقت ممکن است هیچ تغییری نکند. اما حالا با داشتن آنها، یک چیز دیگری. رنجها و بودن موجودي كه جانش از توست و به تو ست. از تو چيز ديگري ميسازد. نسخهي قبلي خودت باطل ميشود. و اين سخت است. وقتي يك عمر با خودت بودهاي. سي و سه سال نجمه بودهاي. كه از اين چيزها ميترسيده و از آن چيزها نفرت داشته، ليست علايق داشته و يك سري آرزها، يك سري روياهايي كه هي تغيير ميکردهاند. میداني تا وقتي پای یک فرزند انسانی، به میان نیاید. همیشهی زندگی این درگیریها ادامه دارد. همیشه با خودت درگیری. توی گودال خودت هستی. گودال خوشیها و لذتهایت. گودال ترس و ترديدها. و این مدام ادامه پیدا میکند. همسر و معشوق نمیتوانند در آن ذرهای اخلال ایجاد کنند. آنها کسانی هستند که وصل میشوند به تو. همراهیات ميکنند. با هم سفر میروید. فیلم میبینید. دربارهی سیاست یا کودکیتان حرف ميزنيد. با هم ميخوابيد. و در بهترين حالت در تمامي اين موارد با هم برابر هستيد. دوخته شدهاید به هم. دوست داشتن یکدیگر را انتخاب کردهاید. در مورد فرزند، حتی به نظرم پذیرش فرزند، قاعده اینطور نیست. اگر مادری دچار بحران وجودی ست، این به بچهاش هم منتقل میشود و حالا داری یک بحران وجودی مضاعف است. بچه همانطور که چهرهاش شبیه آدم است و اگر چهره نباشد ژنهای مادر را دارد. واقعا نحوهی وجودی دیگری از اوست در این جهان. شاید اصلا تناسخ همین باشد.
ما با هر تولد کودکی میمیریم و به نوع دیگری آغاز میشویم. یک ورژن بهتر، روشنتر، امیدوارتر، زیباتر... (شاید هم عکسش). بعد در دورهی باقیماندهي حيات، آن ورژن جدید از خودمان را پرورش میدهیم. و این در ذات خیلی غمانگيز به نظر ميرسد. اينكه هر تولدي پذیرش مرگ است. اما ما معمولا پس از تولد آن خودخواهی انسانی گذشته را نداریم. آن چنان محو مخلوق جدید میشویم. محو خود جدید، که من گذشته خود به خود به حاشیه میرود.
منظورم این نیست که وقتی کودکی به دنیا میآید کلا یک مادر یا پدر،به كلي عوض ميشود. ميدانی منظورم این است که فرد دگرگون میشود و این ممکن است خیلی هم نشان بیرونی نداشته باشد. آدم هر روز برود سر کار قبلیاش، همان حرفهایی را بزند که قبلا میزده و برای همانها بجنگد. اما اهداف و نیت و احساسات به کلی چیز دیگری خواهند بود از این بابت هیچ شکی ندارم. من همیشه به مرگ فکر میکردم. اندیشیدن راجع به مردن بالینی من است. اما هیچوقت نپذیرفته بودمش. وقتی به آمدن تو فکر کردم. ناخودآگاه شروع کردم به شمردن روزها و سالها. مثلا اینکه تو 18 سالهای و من میانسال. و بعدش. و بعدترش. پذیرش تو، یعنی اینکه یک روزی من میمیرم. اما تو هستی. و بودنت خوب است. عالی ست. اگر تو نبودی. من به جای مرگ به پیری فکر میکردم به اینکه در 50 سالگی چطور بتوانم مثل حالا جوان بمانم. برای آدمهایی که ازدواج نمیكنند انگار اين وضعيت وجود دارد. اين استقلال و فرديت اين حس را ميدهد كه هيچ وقت مثل پیرها نخواهند بود. همیشه امكان تجربهي جديد و پارتنر جدی هست. امکان عوض کردن فکر، امتحان کردن یک مسیر جدید. برای آدمهای متأهل بدون بچه نیز همیشه این امکان سبکبالانه برای تغییر زندگی وجود دارد. برای بیبرنامه بودن، هیچ شمردن فردا و یک جور جستجوی معنوی همواره دربارهي چيستي خود. پذیرش بچه در سادهترین و کمترین تغییرش یعنی اینکه من بندهی لحظهام. یک زنم. یک مادرم. یک مادربزرگ خواهم شد و خواهم مرد؛ توالی چرخهی حیات. من آمادهام تا جای خودم را به دیگری بدهم.
این پدیرفتن به نظر چیز غمانگیزی میآید. اما من وقتی خوب بهش نگاه میکنم حس میکنم اتفاق خوبی ست. نه برای اینکه از خود قبلی ناراضی باشی و دنبال یک من جدید بگردی. بلکه به نظرم یک فرصت است برای بزرگ شدن و درک کردن. احتمالا در طی این جریان چیزهایی را درک خواهم کرد که هیچ امکانی نداشت جز از این راه در طی حتی 70 سال زندگی هم کسب کنم و مگر زنده بودن چیست جز تجربههای پیاپی؟ حس میکنم قرار است کلی چیز یاد بگیرم. مجموعهای از عواطف شدید را تجربه کنم و شاید واقعا یک موجود بهتر شوم. به هرحال قرار نیست که در همهی مسخ شدنها كرگدن يا سوسك شويم. اين دگرگوني زنانه را خيلي كم ازش نوشتهاند يا اگر زياد نوشتهاند آنقدر توی چشم نگذاشتهاند که بخوانیم و ببینیم. در فیلمها هم که از قداست خانواده مدام حرف میشود جوری که گاهی آدم عقش میگیرد. ولی اینها با هم یکی نیستند. هیچ وقت یکی نبودهاند.
نمیدانم کی بالاخره شروع کنم باهات حرف زدن. آنطور که میگویند در دوران بارداری باید انجام داد ولی میدانم که با تو بسیار کودکی خواهم کرد.
برچسبها: زادن