کلمه به کلمه

به خودم گفتم تو حاملگی کن درد با من.........

شبی رو یادم میاد که با سین کنار ساحل قدم می‌زدیم. من حالم خوب نبود. یه جور حس بی‌قراری. شکمم سفت بود و نمی‌تونستم تند تند قدم بردارم. چون می‌بايست مواظب باشم. دويدن غدقن بود. كلافه بودم و با وجود اين سعي مي‌كردم ازت به دل نگيرم. مي‌گفتم هر كسي كه درد بده درمان هم مي‌ده. اينو داشتم تو ذهنم تكرار مي‌كردم. راه رسيدن به تو، گذر از رنج‌هاست. این حرف رو چند تا زن به خودشون گفتن؟ و بعد باز گفتن خب که چی؟ اگر آخر این پرده نجاتی نباشه چی؟ چرا زن‎ها اینجور عاشق تولدن؟ مثلا به نهال فکر کردم. یعنی به فروغ که اسم دخترش رو گذاشت نهال. اگه اون هم نبود دوست داشت اسمی بزاره که معنی نور و روشنی بده. چرا زن‌ها اینجور عاشق نور و تولدن؟ جوانه زدن و روشنایی را اینجور به هم پیوند می‌دن؟ تو اساطیر هم اول زمینه. زمین مادر دنیاست. فرقی نمی‌كنه خدايي باشه يا نه. از دل هر آشوبي يه گايا خلق ميشه. گايايي كه براي جهان حاملگي كنه و نور و گياه رو به هم پیوند بده.

اون شب هوا مه‌آلود بود و هوا سرخ. ما از تهران فرار کرده بودیم. از آلودگی نفسگیرش. می‌خواستم روزهای اولت صدای دریا بشنوی. بوی جنگل به مشامت بخوره. دلت گرم شه. اما بعدش دیگه فقط هوای بد مسئله نبود. تو رنج می‌دادی. هر روز از خواب بیدار می‌شدم به منظره‌ی دریای بلند آبی نگاه می‌کردم. آدم‌های روتینی که می‌آمدند و می‌رفتند. مثلا پیرمردی بود تکیده و بلند، که توی آشغال‌های زمین جلوی ساختمان می‌گشت و با گربه‌ها حرف می‌زد. خانواده‌ی چهار نفره‌ای با ماشین پژو سفید بودند که هر پیش از ظهر می‌آمدند لب ساحل پیکنیک. در هر هوایی. همان جای همیشگی. چند نفری که صبحها می‌دویدن و چند نفری که شبها. سین صبحانه را آماده می‌کرد. میز را می‌چید. پنجره را باز می‌کرد. بوی نان داغ می‌پیچید تو. و من از همه‌ی اینها دلم آشوب می‌شد. از توالت رفتن. صورت شستن. بیدار بودن. خوابیدن. خوردن. دیدن منظره‌ی دلپذیر. سرفه کردن. بوی دریا. صدای دریا. بوی نان. بوی مایع دستشویی. تنقلات و آجیل خوردن. فیلم دیدن. صدای آدم‌ها. تلویزیون. تازه همه‌ی اینها در حالی بود که نمی‌دانستم اصلا هستی یا نه؟ یعنی فکر می‌کردم یک تست ادرار چه چیزی را مشخص می‌کند؟ شاید توهم زده‌ام. شاید همه‌ی این حالات عوارض خیال است. و باز اینکه می‌دانستم من حالم خوب است در نسبت با...یعنی اگر من را حتی در نسبت با خواهرم می‌گذاشتی من را قبراق و شاد می‌دیدی که دارد یک بارداری لذت‌بخش را سپری می‌کند. بدون عق زدن. بدون ویارهای وحشتناک.

ولی من حالم خوب نبود. و آن شبی که داشتم کنار ساحل با سین قدم می‌زدم و با گوش‌هایم حواسم پی پارس سگ‌ها بود که نیایند سمت ما. به این فکر کردم که اگر سگی حمله کند تو را نجات می‌دهم یا خودم را؟ به این فکر کردم اگر چیزی پیش بیاید ممکن است من یکهو قوی شم و بزنم توی سر آن چیز بد. که تو صدمه نبینی؟ بعد نمي‌دونم چرا ياد اون زني افتادم كه قصه‌شو يه جا شنيده بودم. نه خونده بودم شايد. تو شرق بهشت. اون زن چيني كه قاچاقي مياد آمريكا. بعد به بردگي و بيگاري گرفته مي‌شه و بايد تو مزارع كار كنه. مجبوره شكم بالا اومده‌اش رو پنهون کنه که آدم های بد بلایی سر بچه‌اش نيارن. آخه از اساس واسه همين رفته آمريكا. اينكه بچه‌اش رو تو يه سرزمين آزاد دنيا بياره. تف توش. زمين وا ميداردت که چه کارا کنی. یه زن. یه موجود که فقط از جنس خاک نیست. اون کیفیت خاک رو هم داره. اون پرورندگی. اونکه با رنج‌هاش راه دنیا رو هموار می‌کنه. پی آزادی. پی نور. ما زنها. ما کشته مرده‌هاي خلق كردن. ماها كه با طبيعت مسابقه‌ي زايش مي‌زاریم. ماها که حتی وقتی دلمون نمی‌خواد يه چيزي از بدنمون خلق شه. حتي وقتي نمي‌خوايم خون و گوشت مون رو بديم به كسي كه باهاش خونه بسازه تو دروني‌ترين جاي بدنمون. باز هم دنبال اين هستيم كه يه جايي گرگ و ميش بره. ماه سرخ بره و جاش ماه طلايي بياد بيرون. ما فرزندان زمين كه هي بعد از هر خراب‌كاري شروع مي‌كنيم به بازسازي. بعد از هر باري كه تو لجن افتاديم دنبال يه بارقه‌ي آقتاب مي‌گرديم تا جشن بگيريم براي شادي و روشنايي در راه، براي تولدي تازه. تولدي ديگر.

بعد دست کشیدم رو شکمم. حال بد. حال دگرگون. در آن لحظه، برای زنی آبستن چه معنایی میتوانست داشته باشد جز تغيير؟ سي و سه سال خودم بوده‌ام. حسي ناگهاني بود كه از نورافشاني سرخ ماه مي‌تابيد روي تن فكرهام؛ دلم مي‌خواست ديگرگونه بودن را بفهمم. دلم مي‌خواست گايا باشم.

 

 


برچسب‌ها: زادن
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۹/۰۹/۱۶ساعت 14:23  توسط نجمه خادم  |