کلمه به کلمه

به خودم گفتم تو حاملگی کن درد با من.........

دیشب سین بدخواب شده بود و شاید ندانید که وقتی کسی که خوب میخوابد یک شب بدخواب شود یعنی چه؟ تمام وقت مثل رییس ورشکستۀ یک کمپانی بزرگ دور خودش میچرخید و توی سر خودش میزد. از قرار معلوم با یک پشۀ سمج درافتاده بود. فردا صبح زود یعنی حوالی پنج، هم باید بلند میشد و میرفت. قرار بود برود ماموریت. یکی از همان ماموریت های کذایی بی جیره و مواجبی که ازشان متنفر بودم. یعنی هستم. گاهی که از بیرون می آیم تو و می بینم نیست فکر میکنم اصلا چرا ازدواج کردم؟ که مدام تنها باشم ولی اسمش تنهایی نباشد؟ هر وقت می گوید باید برود دلم می خواهد بلند شوم و صورت آسمان را چنگ بیندازم، تلفن بردارم و جیغ و هوار راه بیندازم و بعد بلند بلند گریه کنم و مشت بکوبم توی در و دیوار و لگد بزنم توی میز و صندلی ها و لباس های توی کمد را پخش کنم بیرون و کاسه کوزه ها را بشکنم و آب حمام را باز کنم تا همین جور برود و خودم را که بیشتر از همه هدر رفته ام و سین را که بیشتر از من حتی، هدر رفته را بگیرم در آغوشم و میان آن همه جنون های های گریه کنم. اما این کار را نمی کنم؟ این هم از آن لوس بازی های "چرا که نه؟" بر نمی دارد. نمی کنم. من اینجور آدمی نیستم. نهایت این است که دلم بخواهد تنها باشم. همین. یک کمی تنها تا با وضعیت جدید کنار بیایم. این را هم بیشتر وقتها، مردم نمی فهمند. یعنی اینکه بگویی می خواهی تنها باشی انگار یک جور به آنها کد داده ای که بیا دنبالم، نازم را بکشم، تا خرخره تعقیبم کن. چون اگر این کار را نکنی تا استخوان توی ناامیدی و بدبختی و تنهایی می مانم و هلاک می شوم. سین هم متاسفانه یکی از این آدم هاست. چمی دانم. حتما فکر می کند وقتی تنهایی می خواهم اگر ولم نکند و برای ساعتی دور و برم نپلکد، جمع و جور کردنم با کرام الکاتبین است. خیال می کند در آن صورت تسکین ناپذیر میشوم. کنارم می نشیند و مدام سعی می کند آرامم کند. من هم مدام به او می گویم دست از سرم بردارد. بعد می رود آب می آورد. آب را می گیرد جلوی صورتم و می گوید که آرام باشم و آب بخورم. چه می شود کرد؟ این هم روش کنترل بحران موقعیت اوست. آب را آنقدر پس می زنم و می گویم تنهایم بگذارد که تنها دو راه می ماند یکی اینکه سرش داد بکشم و دعوا و قهر هم به موقعیت بدبختی و فلاکتم اضافه کنم یا اینکه واقعا در اثر اصرار او و انکار خودم یادم می رود از ابتدای کار برای چه احتیاج به تنهایی داشته ام. اینجور وقت ها خیلی حسرت تنهایی را می خورم. افسوس که تنها نیستم وگرنه هزار جور کار می شد انجام بدهم کم کم یک سوگواری درست و حسابی. اما بعد که می گوید قرار است برود اوقاتم تلخ می شود. می توانم وقت زیادی برای نوشتن داشته باشم. فیلم های به دردنخوری که فقط خودم دوست دارم را ببینم. کمی غصه بخورم و با دوستانم وقت بیشتری بگذرانم. بنشینم سر صبر و بشقاب های بیسکوییت شده را  نقاشی کنم و لعاب بزنم. بروم بچه های خواهرم را ببینم. از همه مهم تر تخت مان کاملا مال خودم باشد و هر چقدر بخواهم توی آن غلت بزنم. نمی دانم اگر هنوز به پنج سال پیش بر می گشتیم تختی به این کوچکی می خریدیم؟ منظورم این است که  من از همان ابتدا تجربه اش را داشتم. اینکه چه جور سین وقت خوابیدن من را بغل می کند و من احساس خفگی بهم دست می دهد و به زور باید خودم را از دستش خلاص کنم. شاید آنوقتها با خودم فکر کرده بودم که روزی از سرش می افتد. که البته اینطور نشد. بالای سرم نشسته بود. روی صندلی پا تختی، پریشان و خواب زده نشسته بود و سایۀ تاریکش افتاده بود توی آینه، من خوابم می آمد. بر عکس او، انگار وظیفه ماست که یکی حتما شب را بخوابد. نمی توانستم بیدار بمانم و باهاش در کشتن این وزوزویی که دیگر نمی دانستم واقعیت دارد یا خیالی ست، همراهی کنم. سرم را بلند می کردم و می دیدم مثل قاتل ها بالای سرم نشسته است. می گفتم بگیر بخواب. چیزی نیست. جواب میداد اشکالی نداره که چراغ رو روشن کنم. می گفتم نه و سرم را توی بالشت فرو می کردم. عصر که آمده بود خانه عکس هایی از من را توی گوشی اش بهم نشان داده بود. صبح های زود وقتی من خواب بودم آنها را گرفته بود. عین جانی ها اول صبحی از من توی خواب عکس گرفته و بعد با خوشحالی نشانم میداد. می گفت ببین چقدر قشنگ و آروم خوابیدی. دستات رو همیشه همین جور میزاری زیر چونه ات، نگاه کن. همیشه.

بهش گفتم: ازم عکس می گیری چون حسودیت میشه که من خوابم و تو بیداری؟ گفت نه. بیشتر به این فکر میکنم که تو نیم وجبی چقدر جا میخوای که همیشه من دارم از تخت می افتم پایین. یادم هست یکبار واقعا هم افتاد پایین. البته ارتفاع کم بود و بعدش هم سریع گرفت خوابید، اصلا خوابش را بابت اینکه افتاده پایین خراب نکرد. بعد ادامه داد که: "این پتو چیه که همیشه اینجا می گذاری ؟ همیشه نصف جا مال خودته، نصفش هم پتوت که اصلا نمی کشی رو خودت...منم که هیچی." یادم به اون دسته از خانمایی که تو تاکسی معمولا یک کیف میزارن وسط افتاد. ولی خندیدم و رفتم توی بغلش و کمی خودم را لوس کردم. شاید این واکنش نهایی من بوده برای داشتن جای مخصوص، توی رختخواب. فکر می کنم اگر این بار بخوایم تخت بخریم حتما یک سایز بزرگترش را بخریم بی برو برگشت. خیلی رمانتیک نیست. ولی هر دویمان یک سهم خوب و راضی کننده می خواهیم برای خوابیدن. آخرسر نفهمیدم پشه را گیر آورد و حسابش را رسید یا نه. اصلا توانست بخوابد یا تا صبح غصه خورد. شاید از اینکه می دید کاری از دستش بر نمیاد تا برای ناراحتی من به خاطر کارش انجام بده، اینجور بی خواب شده بود. هیچ چیز بدتر از وقتی نیست که آدم احساس بیچارگی کند. ولی من راحت خوابیده بودم و حتی نفهمیدم که کی رفت. آفتاب توی اتاق پهن شده بود که چشمم را باز کردم و دیدم غلت خورده ام و سرم را گذاشته ام روی بالشتش و خوابیده ام.

 

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۷/۰۳/۰۶ساعت 20:3  توسط نجمه خادم  |