مثل یک کرم کوچک زیبا كه به تنهي درخت ميچسبد به من چسبيده بودي. مثل يك بچه كوآلا، مثل يك بچه كانگورو كه توي كيسهي مادرش خودش را جمع ميكند. به من چسبيده بودي.« خوشترین لحظهی زندگیام بود و نمیدانستم.» کتاب موزهی معصومیت با این جمله شروع میشود. امروز من وقتی دستهاي كوچك و معصومت را توي دست گرفته بودم و لبهای کوچکت به آرامی روی پوست تنم میلغزیدند، میدانستم. خوشترین لحظهی زندگیام بود و میدانستم. با پاهای کوچکت به شکمم ضربه ميزدي و مدام سر بازيگوشت را تكان ميدادی. باید زیر گردنت را میگرفتم. باید دستهايم را حائل ميكردم بين تو و دنيا. يك بار دستهايم برايت كافي نبود. يك بار سر خورده بودي و از خانهاي كه توي دلم برايت ساخته بودم گريخته بودي. يك بار سر خوردن عجولانهات را از لای پاهایم دیده بودم. رنگت سرخ بود و موهای پرپشت سیاه داشتی. از میان پاهای من خون فواره میزد و نگاهم بدن کوچک 36 سانتیات را دنبال میکرد که به سرعت از من دور میشد. «گویی که جانم میرود». بعدش روزها بدنم در فقدان تو خون ریخت. دلم برایت تنگ شده بود. دلمان تنگ بود. آن روزها امید ابلهانه بود. ناامیدی ابلهانه بود. به پرستارها گفتم قبل از بردنش میتوانم ببينمش؟ قيد اينكه تو را بگذارند روي سينهام...آنطوري كه در كلاسها و کتابها از تماس پوست به پوست میگویند را زده بودم. پرستارگفت نه و رفت.
امروز را خیلی توی سرم تمرین کرده بودم. حتی ترسیده بودم اگر نتوانم باز از تو مراقبت کنم چه؟ اما تو به من برگشتی. خیلی ناگهانی. مثل اینکه در یک شب تابستان، ماه باشد و یکهو سر و کلهی کرمهای شبتابی که در کودکی دیدهای پیدا شود. بادی از مزارع ذرت و گندم بوزد و مادربزرگی با دستهايي كه بوي شير ميدهند توي دهانت يك توت درشت سياه بگذارد. هواي برگشتن تو مثل، يك شب بلند آرام در تابستان بود. نرم، روان و جاري. من بايد تو را آرام ميكردم. بيقراريات، جای زخمها، ترشحاتت، ترسهايت را از لمس شدنهاي پی در پی، از سوراخ شدنها، از رها شدگیات و پرت شدن به یکبارهات در دنیا... من میبایست تسلی باشم. اما باز هم تو بودی که من را آرام کردی. جوری قشنگ سر کوچکت را روی سینهام گذاشته بودی و از زیر چشمهایی که پشت چشمبند بود تقلا میكردي صورتم را ببيني. جوري خودت را روي سينه وميان دستهایم رها کرده بودی. که فکر کردم این دستها میتوانند. این بار این دستها ميتوانند پناه تو باشند. خوشترين لحظهي زندگي ام بود و ميدانستم. آدم توي خوشترين لحظهاش چگونه است؟ كمي منگ، كمي ناباور، كمي مطمئن، كمي شاد، كمي اميدوار، كمي پرت... قلب بال بال ميزند و بينيات بو ميكشد و بوي لطيف آن لحظه را به حافظهات مخابره میكند. انگار هميشه خاطره مهمترين است. اين كلمات و آن بوها...اين چيزهايي هستند كه ميمانند از آن لحظه. انگار همیشه قلب نیاز به یادآوری دارد. روی صورتم ماسک بود و آنجا اتاق یک بیمارستان. اما باز بوی تو همهی حافظهام را پر کرده بود. و يك حس ديگر هم بود. آگاهي. آگاهي از اينكه اين لحظه هم تمام ميشود. آدم در اين وقتها چه ميتواند بکند؟ محکمتر بغل کند؟ عمیقتر بو بکشد؟ چشمهایش را ببندد؟ تند تند همهی حرفهایی که تو دلش مانده یا آوازهایی که نصفه نیمه به یادش مانده را بخواند؟ در همين حين ميترسيدم از فكر رها كردنت مضطرب شوم و تو بفهمي و صداي بوق زدن پي در پي دستگاه بلند شود كه در تنفست اخلالي به وجود آمده. و اين از هر چيزي بيشتر ميترساند من را. دلم نمیخواست هيچ چيز را بدانم. دلم نميخواست حتی بدانم که چقدر خوشبختم که میتوانم بغلت کنم. این جوری فکرها ساکت میشدند و در این میانه فقط تو میماندی و من، که به هم پناه برده بودیم. به آغوش هم برگشته بودیم.
تو با ناخنهاي بلندت روي بدنم خط ميکشیدی. خطوطی بیجان و ملایم. اما آنقدر پی در پی که شبیه به حکاکی یک هنرمند بود بر کتیبهاي در هفت هزار سال قبل. اولين داستانهايي كه آدمها نوشتند و براي هم تعريف كردند. به تو گفتم يك روز همهي اينها را برايت تعريف خواهم كرد. قصهي گيل گمش و انكيدو، قصهي موسي كه مادرش او را گذاشت توي سبدي و به رود نيل انداخت و شب از پريشانحالي و حسرت نخوابيد. بعد موسي به مادرش برگشت. همانطوري كه تو به من برگشتي. برايت قصههاي زيادي خواهم گفت. خيلي قديمي. خيلي نزديك. درست مثل احساسي كه من به تو دارم. شروع كردم از تو خواستن كه قوي باشي و زود به خانه بيايي و اجازه بدهي كه برايت قصه بگويم و يك وقتي با تو و سين كنارهي رود نيل را سفر كنيم. دوازده كشور بينظير در قارهاي عجيب انتظار ماجرا و داستان ما را ميكشند.
بعد شروع كردي به جنبيدن، آنجوري نبود كه انگار حوصلهات را سر برده باشم. بيشتر به نظرم ميرسيد هيجانزدهاي. به نظرم ميرسد بچهي كنجكاو و پرهياهويي باشي. دكتر آمد و تو را از من گرفت براي اينكه خسته نشوي. گفت براي روز اول كافیست. تو را خیلی آرام توی تختت خواباند. مثل وقتی که الماسی مثل کوه نور را بخواهی از صندوق در آوری و بگذاری پشت ویترین یک موزه. تو در تخت شیشهای ات آرام گرفتی. همه هیجانزده بودیم. پرستارت از من پرسید که چه حسی داشتی؟ گفتم آنقدر خوشحال که دلم میخواست گریه کنم.