کلمه به کلمه

به خودم گفتم تو حاملگی کن درد با من.........

راحت‌ترین آدم دنیا شاید مسئول آزمایشگاه باشد، آن خانم یا آقایی که عن و شاش ما را تست می‌کند ببیند مرض مهلکی چیزی داریم یا نه، صبح می‌آید سر کارش، بیسکوییت و چای و نان پنیرش را توی اتاقی پر از قوطی های پلاستیکی در بسته و  بوی مانده‌ی گوه، می‌خورد. بعد سر صبر و شاید چهچه زنان سر وقت قوطی ها می‌رود. درشان را باز می‌کند. آن شکل های لزج مهوع و آن بو های برآشوب دل به هم زن، برایش چه حکمی دارد؟ کارش دیگر، شاید او ساده ترین کار دنیا را دارد. به خاطر همین هم هست که همه جا حرفش نیست. حرف آقا یا خانم دکتر هست، وکیل و عکاس و نویسنده و مهندس و معمار و جوشکار و ... هست. هر کدام هارت و پورت خودشان را دارند. اما تا حالا چند نفر را دیده‌ای که بگوید کار من این است که عن شما را بررسی کنم؟! بعد وقت ناهار دستم را می‌شویم و با بقیه‌ی همکارانم می‌روم سلف، یا با ساندویچی که توی کیفم گذاشته ام سر می‌کنم. 
امروز به، «مگه چیه خوب گهه دیگه» و «به همین سادگی» آنها غبطه خوردم. دوستم زنگ زد. صدایش محزون و جویده جویده بود. مطمئن نبود چه بگوید، مطمئن نبود چه می‌خواست بگوید و تا چه اندازه بهتر است بگوید. کلی مجبور شد من را سوال و جواب کند و از موقعیتم بپرسد تا بالاخره بتواند بریزد بیرون، بعد گفت «حیف که تو زندگیت معمولیه، یعنی این خوبه‌ها، ولی اگه اینطور نبود »
 «میاومدم دنبالت با هم فرار می‌کردیم. مثل تلما و لوئیز. چقدر این فیلم رو با هم دیده بودیم. همیشه فکر می‌کردم اگه روزی قرار به فرار باشه، لوئیز ام و تلما رو ترغیب  می‌کنم برای رفتن. بهش گفتم و بعد کمی در این مورد حرف زدیم. خوبیش این بود که زبونش بازتر شد و جملاتی که از پشت تلفن می‌شنیدم پیوسته تر شدن؛ می‌زدیم به چاک! می‌رفتیم کاشان، یا نه دور تر، می‌رفتیم قشم، آخ قشم. چه خوب می‌شد دور از همه تو جزیره، خودمون دو تا، حیف که نمیشه.
اینجا دیگه داشتم به اون آزمایشگاه فکر می‌کردم که بوی شاش و عن می‌داد و توش همه چیز به سادگی می‌گذشت. اما من توی زندگی معمولی ‌‌م نمی‌تونستم حرفی بزنم یا کاری کنم که در خور اون غم، و اون لحظه‌ی پناه بردن باشه، نمی‌تونستم بگم، باشه الساعه جمع می‌کنم و می‌یام می‌زنیم می‌ریم. یک گیری توی کارم بود، حقیقت اینه که زندگیم از سرِ سرراستی، اجازه ‌‌ی گذروندن با عن و گوه و بعد میل کردن کباب و قورمه‌سبزی و الویه و خورشت بادمجان رو نمی‌داد. 
بعدش دیگه من به تته پته افتاده بودم. به قول اون دختر «شیرین» توی کتاب «روز حلزون» زبونم فرار کرده بود و دوستم مجبور شد منو دلداری بده که آرامشم برگرده و گفت که حقیقت و خواست واقعی توی حرفهایش نیست و شاید بهترین کار هم اینه که من زندگی معمولی ای دارم و نمی‌تونم باهاش بزنم به دره.
ولی یعنی از اولش قرار بوده من همینی بشوم که هستم؟ یعنی بودنم اینجور که هست هیچ، توجیه عقلانی ندارد. 
در ادامه، سی دقیقه حرف زدیم. حرف ها برگشت به صفحات روزهای قبل، رنگ و روح گرفت، صمیمی تر شد، و بعد قطع کردیم. من رفتم که کاسه بشقاب هایم را سمباده بکشم و به هیچ چیز فکر نکنم. بیشتر از همه به اینکه به هیچ دردی درمان نیستم.
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۷/۰۲/۳۰ساعت 5:17  توسط نجمه خادم  |