ما دو نفریم، دو نفر که در هم زندگی میکنیم. برای هم زندگی میکنیم. خواب و نفسمان تا آخر آخر آخرش به هم بستهاست. توی بغلم است. شیشه شیر را پس میزند و به من نگاه میکند. هنوز بیناییاش کامل نیست و خب این البته ربطی به نارس بودنش ندارد. نمیدانم چه میبیند. من به مادرم فکر میکنم و تن کمجان و از نفسافتادهاش در تخت بیمارستان. به اینکه من امتداد تن و نفش او بودهام. نیمی از او. و حالا خودم به دو نیم شدهام. نیمهی من به جسم خستهام چسبیده. به روح بیخواب و ترسیدهام. به من که از هولی به هول دیگر میروم.
درست همان وقتی که خیال میکردم همه چیز درست می
شود. تو میآیی. با مامان بابا و بقیه. با سین جشن میگیریم. تو را توی بغلم گرفتهام وارد میشوم همه از خوشی جیغی میکشند شبیه کل زدن. شبیه یک خوشی بیپایان. شبیه عید فطری که ته ندارد. درست همان وقت نشد. چه قدر این لحظه را خیال کرده بودم. من که میدانستم زندگی شبیه خیال ما نیست. و اصلا خیال را گذاشتنهاند برای همین. که آدم دوام بیاورد در برابر این ضربههای واقعیت. اما باز رنجیدم. کجای این تصویر آرزوی بزرگی بود که نباید سهم من میشد؟!
به تو شیر داده بودم و توی تخت اتاق مادران دراز کشیده بودم که سین زنگ زد. نگران بود، صدایش میلرزید. گفت شب بیمارستان نمان. میایم دنبالت. ترسیدم. گفت نترس... اما...
همه مبتلا شده بودند. همه. بزرگ و کوچک . همه به جز من. نظرت چیست؟ این معحزهای نیست فقط برای من و تو؟! به خاطر آن وقتهایی که به مادر موسی فکر کردم که داشت عقل وهوشش را از دست میداد از پریشانی فرزندی که به آب سپرده بود. اما نیل ازبچهاش محافظت کرده بود. به خاطر ایمانم به آن قصه بود؟! نیل من. قصهها آدم را نجات میدهند یا ایمانها؟!
تمام حواست به من است. درست مثل یکی از جانهایم، آدمی
زاد دست و پاهاب بسیار دارد و چند جان. جان دیگرم مادرم است. مادرم رنج میکشد و اینجا حتی اگر من خسته نبودم. باز زخم این رنج تنم را میخراشت. بسیار دلتنگم. دلتنگ سین. دل تنگ بابا وخواهرها و برادر و بچهها
هیچکس نیست. هیچکس نبود. مانتو جلوباز خاکستری پوشیده بودم و کولهی سورمهای رنگت را انداخته بودم پشتم. شال صورتس کمرنگ سرم بود و تو در بغلم. تو مثل یک هستهی آووکادو به درونم چسبیده بودی. لباس سفید شیری
رنگ پوشاندم تنت و همان لحظه عکس گرفتم و بغلت کردم. دکترت گفت از پسش بر میآیی. و بعد از پلههای طبقه دوم بیمارستان شریعتی برای همیشه پایین آمدم. و میدانی همان لحظه به چیز فکر کردم؟! به ۱۸ سالگیام
پا در کفش ۱۸ سالگی کرده بودم. وقتی خوشحال ولی تنها از پلههای طبقه دوم دانشکده ادبیات پایین میآمدم. میخواستم بزنم به دل شهر و پشت سرم شهری بود که میدانستم برای همیشه پشت سرم خواهد ماند. همان اشتیاق. همان جاهلی. همان خستگی. همان نابلدی. همان تنهایی. همان سر پر شور. تو در بغلم بودی. و این زنگی بود که میگفت موعد دیگر رسید .موعد دیگر رسید.یوسف گمگشته باز آمد به کنعان...
میدانم حال مامان خوب میشود. حال همه خوب میشود. سین بغلت خواهد کرد. به زودی میبینی همهش من نیستم بابا هم هست. و کسان دیگر. خیلی دوست داشته خواهی شد. خیلی. هر جند که این روزها فقطخودمان دو تا هستیم. حواسمان پیهم است. تنگ در تنگ هم. پسر بندانگشتی من. نیل من. رود من. پناه من. خستگی من. گریزگاه من...