کلمه به کلمه

به خودم گفتم تو حاملگی کن درد با من.........

زوربای یونانی را سال پیش‌دانشگاهی خواندم. زوربا شخصیتی اپیکوری، خیامی یا حتی ابن‌سینایی دارد. یک شخصیت بوکوفکسی طور میخواره که همه کاره است و هیچ‌كاره. كتاب درباره‌ي خوشحالي ست. با اين حال بهره‌ي من از آن در آن‌وقت استيصال و نااميدي بيشتر بود. شخصيت اصلي داستان را ديدم. نوينسده‌اي كه سالها با كتاب‌ها زندگي كرده و خوانده و خوانده. حالا به زوربا برمي‌خورد كه عوام است. سواد ندارد. اما هميشه حي و حاضر است. دنيا را ديده، كوه كنده، پای چرخ سفال نشسته، عشق بازی‌ها کرده و سنتور می‌نوازد. به قول خودش در سرازیری‌ها ترمز را ول کرده، با زندگی نمیجنگد. دو تا چهار تا نمي‌کند. از چپه شدن نمی‌ترسد و جهان به تمامی در پیش رویش است. نویسنده وقتی به زوربا می‌رسد همه‌ي هستش نيست مي‌شود. يك جور مولانا كه به شمس رسيده. بي‌دل می‌شود. از خودش می‌پرسد آخرش که چه؟ و می‌رود با زوربا برقصد.

در 17 سالگی، وقتی به خودت نوید یک نویسنده‌ی عالمتاب یا یک متفکر منورالفکر را داده‌ای، دیدن این دست جا زدن‌ها و  آتش به درس و مدرسه افكندن‌ها، ضدحال‌ترين اتفاق ممكن است. به خودم قول دادم هيچ‌وقت مثل آن نويسنده بخت برگشته از زندگي غافل نشوم كه كسي مثل زوربا بيايد به من درس بدهد. و خب اين خشم، گيجي و يا بلوغ زودرس باعث شد نتوانم از مقصود اصلي كتاب كه همان شادي بود دريافتي داشته باشم.

در برهه‌هاي مختلف و تعيين كننده‌ي زندگي‌ام هیچ وقت واکنش مناسب نشان ندادم، مثلا در همان سال پس از خبر قبولی‌ام در کنکور دو دستی زدم توی سر خودم. در زمان عاشقی، ازدواج و موقعیت‌هاي ديگري كه به ذات نيز چيزهاي مفرحي بودند من هميشه ذهنم درگير چون و چرا بود. ولي اين سوال‌ها، اين چراها من را به كجا مي‌رساند؟ به ترس و ترديد‌هاي بيشتر. به اينكه نسبت به خودم مردد باشم و رابطه‌ام را با جهان نفهمم. اصلا اينها به كنار، من يك شادي، يك لحظه‌ي خوش كه بي هيچ قيدي جيغ بكشم، بخندم و خوشحالي كنم را از دست دادم. از خودم دريغ كردم.

اما مثل موسي كه آدم كشت و بخشيده شد. من وقتي فكر تو آمد توي سرم. همه چيز برايم از نو شكل گرفت. پیام زوربا و آن رقص سرمست ديوزنيوسي، تبديل تمام دنيا به لحظه‌اي سرخوش. وقتي فكر كردم كه تو بيايي. فكر كردم وقتش است كه برقصم. وقتش است كه خوشحال باشم. اين بار حواسم بود. از دقيقه‌اي كه تو داشتي وصل مي‌شدي به دنيا. من به بدنم گفتم هورمونهای شادی‌ات را آزاد کن. دست و دلبازانه خوشحال باش. وقتی چهار روز قبل از موعد آن خط کمرنگ افتاد. خوشحالی مثل آبی که از سرسره‌های پارک بازی سرازیر می‌شود شروع کرد به رقصیدن در خون من.

برای آدمی مثل من، که خیلی زوربایی نبوده، همه چیز با تاخیر و آزمون و خطا اتفاق می‌افتد. من يك عمر در مواجه با اتفاقاتي كه مثل سيل بودند با ترديد رو به رو شده بودم. اين بار تصميم گرفتم موقع دريافت خبر شادي كنم. هر چه قدر هم آمدن تو سيستم بدنم را به هم ريخته باشد و خودم را نفهمم و ندانم فردا و بعدش چه مي‌شود و اصلا همه چيز براي چه؟! گفتم دختر اين را از خودت دريغ نكن لطفا.

و اينجوري براي اولين بار شايد بعد از تولدم. بعد از شنيدن يك خبر خوب. به جاي ديوانه شدن خوشحال شدم. تو اولين شادماني من هستي در اين دنيا. اولين شادي از همان ابتداي بودن.

زودتر بيا تا جهان را با هم برقصيم.


برچسب‌ها: زادن
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۹/۱۰/۰۳ساعت 21:22  توسط نجمه خادم  |