کلمه به کلمه

به خودم گفتم تو حاملگی کن درد با من.........

شماره 2

 

شکمم سفت شده و کمرم درد می‌کند، مثل تکه چوب خشکی که هر آن ممکن است تکه پاره شود . با اين حال منظره خوب است. دريا آرام و سياه رو به رويم است. بدون موج. بدون مه. بدون جست و خيز. كشتي‌ها با آسايش خاطر تور ماهيگيري خود را در آب پهن کرده اند. نور زرد، نارنجی و قرمزشان چشمک می‌زند. در حیاط رو به رو مرد جوانی با سگ هاسکی‌اش توی حیاط بازی می‌کند. سگ زیبا و بازیگوش است. پارس نمی‌کند و خودش را مدام مي‌اندازد توي بغل مرد. هم‌زمان در ديوار بغل‌دستي مردي شن‌های کف حیاط را بیل می‌زند. دریا آرام است. بی‌کوچکترین اعتنایی به غوغای درون من. آبان است، امیدوارم وقتی بزرگ شوی آبان‌های ما برایت مثل اسطوره‌ی ضحاک و کاوه باشد. – تو چه می فروشی دختر غمگین سینه عریان؟
– من آب دریاها را می فروشم آقا!

یک جور احساس تنهایی دارم. به اندازه‌ی خواهر، دریا. می‌دانم وجود تو هم این را پر نخواهد کرد. می‌دانم یک جور تنهایی هست که پای عشق در مقابلش کوتاه است چه عشق مادری، چه عشق زن به مرد و مرد به زن و غیره... با این حال حالا که حرف از عشق شد. دلم می‌خواهد از تنهایی گفتن خودم را بی‌خيال شوم و اين قول شهريار مندني‌پور را بنویسم؛ دهان‌های عشق نچشیده وراجند.

این روزها با راضی در مورد این حرف می‌زنیم که علاوه بر چاقی و از ریخت افتادن و هزار جور دردسری که وجود بچه می‌تواند برایمان به بار آورد. باید چه جور مقابل آدم‌هایی ایستاد که زر مفت می‌زنند. همان چیزهایی را بلغور میكنند كه روشن‌فكري به خوردشان داده عليه خانواده، عليه بچه، عليه خواهر و برادر. وقتی نگاه‌شان می‌کنی می‌بینی از یک طرف از لحاظ روانی آسیب بسیار دیده‌اند یا آدم‌هايي هستند بسيار وابسته به خانواده يا كسي كه در يك خانواده‌ي پرآشوب بزرگ شده یا اینکه به وقتش بچگی نکرده و والد بودن را تجربه کرده. یعنی در نهایت حق دارند و بک‌گراندشان را هم اگر در شوخی و کول بودن یا تز دادن پنهان کنند باز قابل تشخیص و قابل درک است. یعنی از لحاظ روانی کاملا می‌فهمم‌شان. اما از لحاظ منطقی و نوعی که استدلال می‌کنند به نظرم شبیه‌ترین هستند به آدم‌های مذهبی سفتی که سخت به دین و ایمان‌شان چسبیده‌اند و آن را مطلق می‌دانند. ختم كلام اينكه از دست اين رب‌النوعهای بلاهت و منطق فقط می‌توان همان حرف شهریار مندنی‌پور را زد و بس: دهان‌های عشق نچشیده وراجند.

 

تا اینجا این از این. پاراگراف بالایی خبری هم در خود داشت. اینکه من قرار است دوران حاملگی‌ام را با یک دوست تجربه کنم. ذوق دارم. تا قبل از این به صورت شوخی بارها مطرحش می‌کردم اینکه یک یار، هم‌گناه، شریک جرم برای خودم پیدا کنم که بارم را سبک کند. ولی حالا که به مجموعه‌ی قضا و قدری زندگیم نگاه می‌کنم و سرم را روی بالشت خرافاتی‌ام می‌گذارم با خودم می‌گویم اصلا از کجا معلوم که همه‌ی این آشنایی‌های بعد از دانشگاه برای این رخ نداده؟ برای اینکه بزرگترین ( دست‌کم یکی از بزرگترین) اتقافات زندگی‌ام را با او تجربه کنم؟ اصلا در این تجربه چه چیزی هست؟ در با هم بودنش چه؟ نمیدانم. هیچ ایده‌ای ندارم. همه چيز مثل بازي دومينو به هم و صل است و هر حركتي موجب حركت ديگر مي‌شود و سيلي از وقايع را به دنبال دارد. به خودم و راضي و اين تجربه‌ي عجيب فكر مي‌كنم و شعر مولانا مي‌آيد: من مست  و تو ديوانه ما را كه برد خانه؟

احتمالا تو، شما، يعني بچه‌ها. قرار است دست‌مان را بگيريد و دنياي ناشناخته‌اي را نشان‌مان دهيد. هر چند به نظر مي‌رسد همه چیز روتین است. طبق قاعده پیش می‌رود. همه چیز شبیه و یکسان است و با این‌حال به شدت نامنتظر.

اصلا باید یک اپیدمی می‌آمد. من مدت زیادی را با اضطراب و سپس بیماری سپری می‌کردم. می‌بايست با درد پهلو، دل، قلب، دست، معده، گردن، گوش و... شکنجه می‌شدم تا متوجه می‌شدم که ترس‌ها و اضطراب‌هايم تنها فايده‌اي كه برايم داشته‌اند چيستند. در غير اين صورت چطور مي‌توانستم قدرت انتخاب چنين ناممكني را در سر بپرورانم. درست کردن یک موجود جدید. شکل بخشیدن به او، پذیرفتنش و آماده‌ی عشق ورزیدن شدن. بیشترین شوکی در این روزها در آن به سر می‌برم از قدرت عجیبی ست که در خودم يافته‌ام. نيرويي نوظهور و جنگنده. به علاوه اينكه هر بار دست به شكم سفتم مي‌كشم ميپرسم تو هستی یا اینکه من فقط نفخ کرده‌ام؟

دلم می‌خواهد باشی. دلم می‌خواهد صدای طپش قلبت را بشنوم. هر چند که می‌دانم تو تنهایی‌ام را پر نخواهی کرد. اما شاید سال دیگر در چنین شبی، شاید در قاره‌ای دیگر، یا در شهری دیگر، پشت میز نشسته باشم و از اینکه تو هستی و من را به خودت مشغول کرده‌ای برای مدت اندکی جای آن چاله‌ی بزرگ را توی دلم حس نکنم و دچار هول و ولا نشوم. شاید از خستگی خوابم برده باشد. شاید دنبال شب بوده‌ام که به جای پرت و پلا گفتن، در سکوت داستانی بنویسم.

جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی

جان را چه خوشی باشد بی‌صحبت جانانه

 


برچسب‌ها: زادن
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۹/۰۸/۰۳ساعت 1:26  توسط نجمه خادم  |