شماره يك
555 ساعت است که من تنها نیستم. تو هستی و احتمالا من قرار است احساسیترین نوشتهی زندگیم را بنویسم. قرار است بدنم تغییر کند و به همراه آن هر لحظه دستخوش یک احساس تازه باشم. تو رشد کنی و از هیچ تبدیل به همه چیز شوی. در این زمان تو تنها اندازهی یک دانهی خرد برنجی، من اول راهم و از زمانی که تو یک بذر کوچک بودی تغییر در من آغاز شده است. در آینه میایستم و به شکم لختم روغن بنفشه میزنم بوی عجیبی دارد، رنگش سبز است و آن را اطراف نافم میمالم و فكر ميكنم مبادا شكمم را خراب كني. مبادا ترك بيندازي روي زندگي من. بعد شك ميكنم هستي؟ واقعا هستي؟ شكمم بزرگتر شده است. نه بزرگتر. عوض شده. سفت و محكم است. خودش را آمادهي حياتي ميكند كه زير پوستش در حال جریان است. رحمم که برای سالیان بلند از زمان زنانگیام به اندازهي يك گلابي بوده مثل بادكنكي كه در آن دميده باشند دارد كش ميآيد و جا باز ميكند. همهاش 23 روز گذشته. هفتهی پیش یک بذر بودی. امروز یک دانه برنجی. چند هفته بعد به اندازهی یک دانه لوبیا خواهی شد و من صدای قلبت را خواهم شنید. همان شکلی خواهی بود که فیاغورثیان به خاطرش خوردن لوبیا را منع کردند.
معجزه شروع شده است. من خوشحالم. برایم نوشتن هنگام خوشحالی یک چیز تازه و غریب است. هر وقت خودم را در حال نوشتن دیدهام در تأثیر یک هنگامهی ناخوش بوده، در بهترین حالتش کشف یک اثر. اما حالا خوشحالم و زبانم گنگ شده که چطور این چیزها را بنویسم و تعریف کنم. خودم را در یک سالن بزرگ میبینم. تنهای تنها. مثل مومنی وسط روز به مسجد سر زده و روی قالیهای سبزی که سمت و سوی قبله را نشان میدهند نشسته، مثل يك مسيحي كه روي نيمكت چوبي نشسته و به محراب زل زده و نور شيشههاي رنگي بر روي چشمهاي مجسمهي مريم طفل به بغل و صورت و دست و پاهای او تابیده. مثل یک زرتشتی که آرام گرد شعلهی لرزان آتش راه میرود و زیرلب ذکر اهورامزدا میگوید، مثل مومنی که در یک معبد بالای کوه، سرشار از بوی پا و عرق و عود و درختان خیس اطراف، روی یک تکه سنگ زانو زده. معجزه برایم آغاز شده و تو را میبینم که چطور سفت و محکم خودت را به تن من چسباندهای و رحمم اطرافت را پر کرده است و درهایش را مثل یک گاوصندوق امن بسته است و مادامی که اینها در جریانند. پیلهاي دور بدنم تنيده ميشوند. یک حصار شیشهای که قرار است از تو محافظت کند در برابر چیزهای بد، اضطراب، ترسها، فشار، خبرهاي هميشگي، ترس از اينكه چگونه تو را به دنيا بياورم. ترس از چاقي، ترس از جنگ، ترس از فقر، ترس از هواي آلوده، ترس از حرفهاي نيشدار، ترس از دهانهاي مسخره كننده، ترس از سوالهای بیپایان...
اينجاست كه ميفهمم واقعا هستي. هستي و با آمدنت من قرار است همه چيز را ببينم. همه چيز را بشنوم. اما ديگر وحشت نكنم. ديگر برايم مهم نباشد. ديگر فقط تو باشي و من. تا كجايش معلوم نيست. تا هر وقت تمام مال خودت شدي. يك آدم ديگر. يك موجود مستقل كه خودش فكر ميكند و خودش راهش را انتخاب ميکند. یک موجودی که قرار است به من بگوید چرا من را به دنیا آوردی و روز بعدش از اینکه هست پنهانی توی دلش خدا را شکر کند.
نمیدانم چه قدر دست من در كار بوده است. چه قدر در كار خلق سهيمم. قسمت بيشتر سهم را ژنهایی میبرند که من در آنها هیچ دستی نداشتهام جز در انتخاب اينكه منتقلشان كنم و حتي شايد همين هم يك جبر ژنتیکی باشد نه انتخاب من. شاید همین که تو هستی صرفاً امتداد همان غریزهی اولیه باشد؛ زاد و ولد. حرفی نیست. من قرار است تنها یک میزبان باشم و یک تماشاگر. بدنم را در اختیار نیروی حیات قرار بدهم تا با جزئیات و وسواس یک خالق دیوانه تار و پود تو را ببافد. یک انسان جدید.
و من خوشحال که هستی. موجود 23 روزهي من كه به گواه اپها پنج هفتهاي.
برچسبها: زادن