کلمه به کلمه

به خودم گفتم تو حاملگی کن درد با من.........

چراغ ها خاموش شدند. یک اختاپوس پیر توی اتاق من زندگی می کنه. روی سقف. من سرم رو برمیگردونم طرف پنجره ی باریک سمت هلال ماه. اختاپوس با چشمهای تاریکش بهم زل زده. منتظره بپره روم. چنگ بندازه به بدنم. نوک انگشت های پاهام. پاهای زشت پر از پرزش رو بچسبونه به ساق پاهام. گردنم رو بچلونه تا صدای قرچ قرچ خورد شدنش بلند شه. اختاپوس هست. ولی من نمی بینمش. نمیزارم بفهمه که میدونم هست. اگه بفهمه که میدونم هست کارم ساخته اس. برای همین سرمو چرخوندم به تنها نقطه ی روشن. به اون ماه باریک. و اگه ماه نباشه. یک کورسوی کوچولو. یک ستاره که خودشو پشتیک دریچه قایم کرده. یک ستاره که شاید دویست سال پیش نابود شده و حالا من فقط نور انفجارش رو میبینم.

تو دنیای ما هم همینطوره. یعنی برای آدمها. ممکنه یکی منفجر شه. و کسی هیچ وقت نفهمه. حتی بغل دستیش. حتی صد سال بعدش. یک هزار سال بعدش. میلیون ها ستاره تو دنیا وجود دارند. میلیون ها آدم. فرقمون همینه. وقتی یک ستاره منفجر میشه بالاخره یکی نورش رو می بینه.

نمی دونم چرا اینجوری می نویسم؟ یک راه فرار از رئال شاید. یکم فراتر از اون رفتن. تا مشخص نشه که چه قدر به خاطر چیزهای کوچک و خرد اذیت شده ام. به خاطر خواست های کوچک.

چند روز پیش تولد مینا بود. مجازی اومدیم پشت تلفن هامون. با رژ سرخ و لباس قرمز. حرف زدیم. خندیدیم. درددل کردیم. غیبت کردیم. یک دورهمی مجازی تمام عیار. بعد دکمه ی قرمز رو فشار دادم و برگشتم به واقعیت. فکر کردم چرا اصلا در دوستی دنبال یک چیز همیشگی و وفادارانه می گشتم؟ دوستی هم به اندازه ی بقیه ی چیزها بی اعتباره. به اندازه ی بقیه ی چیزها مردنیه. ارزش دوستی به همون تماس تلفنیه از راه دوره. به همون لحظه ای که با هم تماس می گیریم. به همون وقتی که فکر می کنم چه لباسی بپوشم یا چشمهام رو سیاه کنم یا نه.

همه چیزها به شدت افسرده کننده ان.

دیشب خواب دیدم داریم تو یک جمع یک باقلاپلو با ماهیچه ی مونده رو می خوردیم. من دو تا بشقاب پر خوردم. بقیه حتی بیشتر. با ولع و حرص. بعدش بوی موندگیش زد بالا. هر کاری کردم نتونستم غذا رو بالا بیارم. هر چی انگشت زدم نشد. بوی موندگی. بوی دیر رسیدن. بوی ترشیدن. بوی وقت گذشته و فاسد شده. رفته بود تو گوش هام. پیچیده بود بین مجرای دماغ و پیشونیم.

نیوبرانزویک هم کنسل شد. یک رویا. یک خواست. یک راه نجات. یک چیزی که می خواستم خودم را بیندازم توش. بعد فکر کنم به خوب و بدش. برای اولین بار بعد از وقتی که یادم نیست شجاع بودم. می خواستم اون بچه ای باشم که پستان مادرشو به نیش می کشه و تا می تونه می مکه تا جایی که نه یک قطره نه دو قطره. شیر سر ریز می کنه. اما نشد. باید بگردیم دنبال کار. جاهای دیگر. امکان های دیگر.

می خوام نوشته های گذشته رو ویرایش کنم. نمی تونم. به نظرم حتی یک کلمه رو هم نمی تونم تغییر بدم. این در حالیه که هر داستان پر از اشکاله.

می خوام اینجا چیزی بنویسم. نمی تونم. دیگه تحمل نوشتن از بدبختی رو ندارم.

حرف زدن از ناامیدی هیچ لطفی برام نداره.

 نمی تونم با دوستام حرف بزنم.

نمی تونم با سین حرف بزنم.

نمی تونم با هیچ کسی حرف بزنم.

و حتی چیزی ندارم بنوشم «به سلامتی خدایی که هیچ وقت نجاتمان نداد».

فقط من موندم و یک اختاپوس زشت بی ریخت لندهور که رو سقف اتاقم زندگی می کنه.

 

 

 


برچسب‌ها: قرنطينه
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۹/۰۴/۲۲ساعت 20:7  توسط نجمه خادم  |