کلمه به کلمه

به خودم گفتم تو حاملگی کن درد با من.........

عين رگبارهاي بهار. از اين كتاب به آن كتاب؛ كلاسيك به سنت ستيز. فلسفه به تاريخ. سخت به آسان. كوتاه به بلند. داستاني به نظري. داستان هاي كوتاه را معمولا هر طور شده مي خوانم. تكه هايي از مجلات يا جستار و يادداشت ها را. اما نمي توانم چيز بلندي را پي بگيرم. با اين حال اين همه آن چيزي هست كه بهش احتياج دارم. يك چيز ادامه دار و عميق. يك چيز مفصل كه من را بكشد درون خودش. يك چيزي كه به كاربلدي بيماري واگيردار باشد.

آخ گمانم آرزوي هر نويسنده اي ست كه يك چيزي به بنويسد كه مثل يك ويروس اپيدمي شود. هر خواننده اي. حداقل خواننده اي مثل كم در به در دنبال چنين كشف و غرقي ست.

شرق بهشت ميخوانم. توصيفات از يك دره. يك مكان. راه مي روم و مي خوانم. پهلوهايم تير مي كشند. گلويم همچنان مي خارد. اين همه ي چيزي ست كه دارم. جان اشتاين بك نوشته است: «ساليناس جز رودخانه اي فصلي و بولهوس چيزي نبود، گاهي خطرناك و گاه كمرو و بي حال. ولي فقط همين رودخانه را داشتيم و به آن افتخار مي كرديم. آدم مي تواند به هر چيزي، اگر تنها چيزي است كه دارد، افتخار كند. هر قدر تهديدست تر باشد، بيشتر لازم مي شود به آنچه دارد ببالد.»

دلم ميخواهد به اين كتاب دل بدهم.

طعم گس زندگي را هم خواندم. سه داستانش را. هيچ كدام سر شوقم نياوردند. تجربه ي نااميد كننده اي بود. خيلي برايم نوشتن اين كلمات سخت است. براي اينكه واقعا انتظار داشتم چيز بهتري بخوانم. حتي با اينكه اين قصه ها در دهه هشتاد نوشته شده بودند باز هم كافي نبود كه ببخشمشان. تنها چيز قابل احترام برايم اين وصل بودن نويسنده به داستانهاست. حس كردم نويسنده يك نخ و گره اتصال به اين داستانها دارد كه نتوانسته رهايشان كند. همين مجبورش كرده اينها را چاپ كند.زير بار برود و بهشان موجوديت ببخشد. اين كار صادقانه ايست. در ميان بعضي كلمات داستان ها هم صداقت وجود داشت. من طرفدار اينجور بروزهاي صداقتم. اينجور كه بزند بيرون و نتواني كاريش كني.

اما جدا از آن داستانها بيشتر تلاش بودند. تلاش هايي براي امتحان كردن فرم و زبان ها. مثلا يك داستان با رشته اتصال بو به هم مربوط شده بود. مثب يك ترجيع بند كه قطعه هاي نسبتا بي ربط را به هم وصل ميكند. داستان ابتدايي آن قدر پر از پاساژ و ارجاع به فلان كس و اسطوره و چه و چه بود كه رسما وحدت موضوعش خدشه دار شده بود. مي دانم كه احتمالا نويسنده ميگويد من براي انجام دادن اين كارها فلان تمهيد را چيدم و حالا دستم باز است كه تا صبح قيامت پاساژ و ارجاع و بينامتن بياورم. قبول. ولي چنگي به دل نمي زند. داستان آخر ايده اش بد نبود. ولي آن هم آنقدري به دلم ننشست. انگار خالي بود. انگار بخش بزرگي از داستان حذف شده بود. در داستان ها هيچ نيرويي با هم گلاويز نبودند. صرف روايت.

نمي دانم نااميد شدم.

اين روزها بستر نااميدي پهن است. هر طرف را كه نگاه مي اندازي. كافي ست بروي بيفتي تويش.


برچسب‌ها: معرفی کتاب
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۹/۰۱/۲۵ساعت 22:24  توسط نجمه خادم  |