باد به پنجره میکوبه و گاهی چهار ستون این بنای قدیمی رو به لرزه در میاره. اما خیالی نیست. میگن حال زمین خوبه. داره تن سبک میکنه. ۶ میلیارد جمعیت چپیدن تو خونههاشون. زمین خمیازه میکشه و دو تا دستش رو میکوبه به سینهاش و میگه آخیش. نفس بلندش میشه باد. بزار باد بوزه. بزار ریخت و پاش کنه. اشک شوقش میشه بارون. همین بارونی که همدممون شده.
هر روز از پشت پنجره برگهای خیس رو نگاه میکنم. نیش سبز. بعد جوونه زدن. بعد برگای کوچولو. برگای قد کف دست. برگای خیس سبز سبز. برگای مطمئن. بیخیال پاییز... توی باد تکون میخورن. با نوزش هر نسیمی قلقلی میشن. میرقصن و دست مینذازن دور گردن هم. با صدای رعد و برق میپرن تو بغل هم.
نگاشون میکنم. از پشت پنجره. رو به روی همدیگهایم. انگار هم قد. من چهار طبقه قد کشیدم تا رسیدم به برگها. اما شاخ و برگهای من کو؟ ریشههای من چرا افقی رشد میکنن؟ چرا اینقدر تشنه و وابستهی خاکن؟
چرا این اَندوقی که تو دلمه یک دقیقه قرار نمیگیره؟
اندوق یک کلمهی بیرجندیه. گمونم یعنی اندوه + دق... اینو موقع نوشتن داستانم پیدا کردم. یکهو فکرم رفت سمت بیرجندیها، کویر،مزارع پنبه و باغهای انار... دخترک رو دیدم دست مادربزرگش رو سفت چسبیده. دلم خواست بنویسمشون. برای اینکه یک جایی این دستها نباید جداشن و اون تو قصهاس.
نوشته شد. باز نشد ولی. یک چیزی تو دلم میجوشه. یک جور حسرت، یک جور پشیمونی، یک جور بیریشگی... پا نگرفتم. هی تونل زدم. مثل موش کور از این سوراخ به اون سوراخ، از این راهآب به اون یکی. پریشونم. دلم میخواد کور نباشم هیچ، یک مهتابی پر نور هم دستم باشه. کیه که نخواد؟
حوصله حرف زدن با آدمها رو ندارم. حوصله درد دل کردن. یکی بهم گفت درونش پر از خشمه. دلش میخواست حرف بزنه شماره روانکاو بهش دادم. اگه کسی بگه حالش بده یا چیزیش هست شماره پزشک مجازی رو میفرستم براش. نمیدونم.
با بابا هم تلفنی دعوا کردم. خب اینم از رابطهی همیشگی ماست. از دستم دلخور بود. گفت چرا با خواهرش بد حرف زدم. گفتم چون حق داشتم. بعد عصبانی تر شد و قطع کرد. بعد واتزاپی کلی عشق و دوستی برای هم رد و بدل کردیم. من هیچوقت اون دختری نشدم که میخواست حتی شبیهش هم نشدم.
به خاطر کارگاه نوشتن هم اعصابم خورده. داره از حد تحملم خارج میشه. همه عمر از مدرسه و دانشگاه بیزار نبودم تا حالا بیام و به کسی بگم استاد! اونم در مورد چیزی که واقعا همهی زندگیمه. نوشتن همهی زندگی منه. و این رو هیچکس نمیتونه ازم بگیره. هیچ حرف منفی. هیچ برداشت بد. هیچ شکستی.
اما از رفتارهای دوگانه خسته شدهام. حس امنیت نمیکنم. حس میکنم بهم نمیسازه.
از یک طرف هم خودمو سرزنش میکنم، میگم یک عمر قدبازی در آوردی. حالا فقط مطیع باش.
اما نمیشه. نمیتونم. من از پسش بر نمیام. من اون آدم دیوونهی دیوانه از قفس پریدم. من مسیح نیستم بالای صلیب.
اگه قرار بود مطیع باشم. الان دکتر شده بودم. سرمو انداخته بودم پایین. با مدرک دکترا و یک افتخار ابدی باهوش بودن هم سنجاق میشد به لباسم.
ولی عوضش احتمالا تا حالا هیچ شبی رو عین شوریدهها تو خیابون راه نرفته بودم، هیچ وقت با بابام دعوا نمیکردم و با عمهها هم خوب حرف میزدم. به هر کی از راه میرسید میگفتم استاد. به همهی دوستام اونقدری لبخند میزدم که منو دوست خودشون بدونن،دوستم داشته باشن اما درد و بلاشون رو نریزن سرم که شب بلاهاشون بیاد تو خوابم. اصلا اگه قرار بود مطیع باشم اول از همه میرفتم با خدا ساخت و پاخت میکردم قبل از همه دم اونو میدیدم.
شد همون قضیهی ریچل و بقیهی دخترای خوشگل شهر. آره اگه مطیع بودم جمع و جور بودم ولی دیگه من نبودم.
اینجوریه که حالا تو این شب سیاه، با صدای باد، که نوش جون زمین. نشستم و مثل حمید هامون میگم آخ خدا فقط یه معجزه... یه معجزه خدا
برچسبها: من, قرنطینه