خیال داشتم بروم تمرین داستان روز جمعه ام را انجام دهم و همین را هم به آلا گفتم و ازش خواستم کمی دراز بکشد و استراحت کند. در جواب گفت که من هم قصه ای دارم. تمرین را رها کردم و شروع کردم به تایپ کلماتی که او دیکته می کرد. چششم هایش را دو روز قبل عمل کرد. خوشبختانه بادنپیچی نداشتند و می توانست چشمش را اندکی باز کند و زیرچشمی نگاه کند. برای همین مدام سر میزد ببیند داستان را عینا دارم مینویسم یا نه. وقتی تمام شد گفت نظرت چیه که اینها رو کتاب کنیم؟ گفتم عالیه. گفت خوب میشه داستانم رو پاک نویس کنی و ببری بدی به معلمت که چاپش کنه. گفتم باشه. بقیه داستان هایی که داری رو هم بعدا یکی یکی برام بگو تا همه رو بنویسیم. بعد ازش خواستم کمی استراحت کند و خودم رفتم توی هال. همه خواب بودند. مامان بابا در اتاق مهمان. باران در اتاق بچه ها و حتی سین گوشه ای از پذیرایی داشت چرت میزد. حال و هوای ظهر شیراز، تمام خانه منطقه پنج تهران را گرفته بود. فکری بودم که بنشینم سر کارم و بنویسم یا اینکه چشم سنگینم را بگذارم روی هم که باز آلا آمد توی اتاق. روی مبل راحتی سه نفره دراز کشید. گفت: درسته من چشمام بسته اس. ولی بیدارم و اصلا خوابم نمیاد.
گفتم: اوهوم.
گفت: خاله...به نظرت یک قسمت هایی از داستانم خیلی بی ربط نبود؟ منظورم اون قضیه ی گیلاسه هست...
گفتم: آره خوب..سریع ازش رد شدی
دستهایش را گذاشته بود روی چشمهاش. فقط لبهایش پیدا بود؛ به نظر خودمم خیلی بی ربط اومد. مخصوصا که گفتم گیلاسه گفت بیا منو بخور. درستش این بود که گیلاسه بگه منو نخور...ولی آخه خودم دلم میخواست گیلاس رو بخورم. آخه خیلی خوشمزه و آبدار اومد به نظرم...ولی...باید حتما چندباری بازنویسیش کنم.
دراز کشیده بودم و داشتم با گوشی ام ور میرفتم. صدای کودکانه اش، آرام و نرم بود و نحوه ی ادا کردن کلماتش نظیر نداشت. کیف می کردم و پلکم سنگین شده بود. باز ادامه داد: یه وقت نری چاپش کنی بدون بازنویسی...چند بار باید بازنویس کنم. بعد پاک نویس بعد چاپش کنم. باشه؟
گفتم: باشه بچه جون.
:ولی قبلش بیارش پیش خودم که نقاشیهای مطالبش رو بکشم و بعد کتابش کنیم. اینطوری میشه نه؟
گفتم هرطوری که تو بخوای میشه.
بعد گفت میخواهد قصه ی دیگری را که به ذهنش رسیده تعریف کند. ولی ازم خواست که ننویسمش و فقط بهش گوش بدهم چون هنوز کامل "طراحی" اش نکرده بود. ضبط گوشی ام را روشن کردم و آرام گذاشتم کنارش. صدایش خیلی ضعیف بود. ولی فکر کردم بهتر از هیچی است. بعد خودم دراز کشیدم پایین پایش. در مورد دختری به اسم مهتاب و پرنده اش حرف میزد که صدای سین بلند شد. گفت: من سیمرغم...
بعد آلا گفت: ای بابا شما هم که همیشه قاطی میکنی. سیمرغ که مربوط به یه قصه ی دیگه اس. من دارم قصه ای که خودم طراحی کردم رو تعریف میکنم.
سین عاشق این است که سر به سر آلا بگذارد. آلا هم همیشه می گوید که از اینجور شوخی های او کیف می کند. البته گاهی واقعا نمی فهمد که قضیه شوخی یا جدی است و حسابی برای سین در مورد یک قضیه توضیح میدهد. مثلا در مورد زندگی در جنگل و وضعیت دایناسورها قبل از انقراضشان. و سرش را از خامی و بی اطلاعی سین تکان میدهد.
داشتند بازی می کردند و آلا افتاده بود به ورجه وورجه کردن. بحث از شاهنامه شده بود و آلا داشت یکی یکی ماجراهایی که برای زال و رستم و پیران ویسه و سام اتفاق افتاده بود را برای سین تعریف می کرد. در همان حال هم می پرید بالا و پایین. لبه ی مبل پشتک میزد. بهش می گفتم بشین یا دراز بکش و کاری نکن به چشمهات آسیب برسانی. برای لحظه ای گوش می کرد و باز ادامه میداد. بعد شروع کردند از شاعرهای معروفشان حرف زدند. آلا غزل نصفه نیمه ای از حافظ خواند: گل در بر و می در کف و معشوق به کام است.
معشوق را میگفت: معشوم...
من رفتم چایی ریختم و آوردم بخورم. دیگر بی خیال خواب شده بودم. تمرینم را هم ننوشته بودم و داشتم خودم را سرزنش می کردم. آن دو تا هنوز داشتند در مورد شعر حرف میزدند. بهش گفتم آلا همه ی شعرها اینطور نظم و وزن ندارند و شعرهای متفاوتی هم هستند. مثلا سهراب سپهری را می شناسی؟
گفت: سهراب؟ و خندید...: زیاد از اینجور شاعرا خوشم نمیاد.
گفتم بزار یک شعر ازش رو برات بخونم. و صدای پای آب را خواندم؛ آب را گل نکنیم.
با خنده گفت: حتما می خواد بعدش بگه پرنده ها میخوان آب بخورن و آدما میخوان آب بخورن و این چیزا...
گفتم این شعر رو قبلا مامانت برات خونده؟ گفت نه... من به اینجور شعرها علاقه ای ندارم.
ازش خواستم دقیقه ای ساکت بماند و گوش کند. همین کار را هم کرد. یکی از بهترین چیزهایی که در مورد این بچه خوشم می آید این است که خیلی خوب گوش میکند. همه جان و تن حاضر است. شعر را وقتی میخواندم و لبخند زیر لبش را میدیدم یادم به بچه های مدرسه همت افتاد که در بچگی دیده بودم. آنها هم حسابی خندیده بودند سر این شعر و یاد گرفتن وزن جدید.
شعر تمام شد. دیدم نظرش جلب نشده است چون بلافاصله صحبتش درمرود شاهنامه را با سین پی گرفت. داشتند در مورد ضحاک حرف میزدند که آدم خوبی بوده و اهریمن او را فریفته که پدرش مرداس را بکشد و بعد هم بر شانه هایش بوسه زده و ادامه ی ماجرا تا فریدون. من ساکت نشسته بودم و گوش میدادم. خیلی وقت است که میخواهم شروع کنم شاهنامه را بخوانم و هنوز این کار را نکرده ام. آلا کشته مرده ی شاهنامه است. در مواردی غمگینش می کند و واقعیت این است که شاهنامه برای سن او اصلا مناسب نیست. با این وجود خواهرم گاهی برای پادکست فردوسی خوانی را می گذارد و اجازه میدهد گوش کند. چون اولا به نظرش، دخترک زیادی روحیه ی لطیفی دارد و دانستن این جنگ و مبارزه و ماجراها، کمی او را از حال و هوای نرم و آرامش طلبش بیرون می آورد. از طرفی خود دخترک چندان علاقه ای به کتاب های داستانی شاهنامه نشان نمیدهد. و دلش میخواهد متن اصلی را برایش بخوانند. من در این موردها نه نظری دارم و نه دخالتی. نمی دانم مطمعن بگویم کدام کار بهترین است. به تعداد شخصیت ها، هیچ وقت الگوهای رفتاری زیادی نیست. از طرفی خواهرم داستانهایی که خشونت دارند را حذف می کند. موقعی که از آلا قبل از عمل پرسیده بودند دوست دارد چه کاری برایش انجام دهند. گفته بود شاهنامه بخوانید. و بعد از هوش رفته بود.
خود من شاهنامه را در نوجوانی کشف کردم. حدود سال 78 بود. عید نوروزم با کتابی گذشت که شاهنامه را به نثر نوشته بود و کتاب متعلق به عمه کوچکم بود. قصه ها را بارها خوانده بودم و حیرت زده بودم. یادم است در اطرافم می گشتم کسی را پیدا کنم و در مورد قصه ها باهاش حرف بزنم. اما کسی نبود. کمی از داستان را برای پسرعمویم که داشت با من فیلم سینمایی میدید تعریف کردم ولی او هم علاقه ای نشان نداد. بعد از آن بارها و بارها بیژن و منیژه را خواندم. در این داستان چیزی عجیب وجود داشت. زنانگی و از سمت ی قدرت و منفعل نبودن منیژه به شدت جذاب بود. انتخاب کردن و ریسک کردن و رنج کشیدن. بعد از آن هم فقط رستم و سهراب و رستم و اسفندیار را خواندیم. آن هم چون در مدرسه مان تدریس میشد برای آمادگی در المپیاد. حالا مدتی ست خیلی دلم میخواهد وقت بگذارم و شروع کنم.
دلم میخواهد زندگی من هم مثل این دختر بچه باشد. که قصه می بافد و با چشمان بسته نقاشی می کشد و با چشمان بسته از بلندی می پرد و با چشمان بسته، پشت پیانو می نشیند.
خسرو شیرین نظامی را شروع کرده ام. بعد از ده قسمت یا پاره، پیش از شروع داستان، یک پیش پرده دارد که در آن به نوعی انگیزه روایت را دارد می گوید و در آن از خودش می گوید که وقتش و ذهنش چگونه بوده است در حین نوشتن این داستان.
در آن مدت که من در بسته بودم
سخن با آسمان پیوسته بودم
گهی برج کواکب میبریدم
گهی ستر ملایک میدریدم
یگانه دوستی بودم خدائی
به صد دل کرده با جان آشنائی
...
چه قدر دنیاهای آدمهایی که با کلمات سر و کار دارند به همدیگر شبیه است و فرق نمی کند کجا و چه وقت.
داشتم چایی دوم را می خوردم که بقیه هم کم کم بیدار شدند و از اتاقها زدند بیرون. کیک و گز و چایی خوردیم و آلا نشست پشت پیانو و برایمان آهنگ زد. آیه خواهر کوچکش هم،با کلمات نصفه و نیمه و لحن کودکانه اش، که سعی داشت توجه را به خودش جلب کند. عیشمان را تکمیل می کرد.
در آن لحظات اگر، تمرینم را نوشته بودم. دیگر چیزی کم نداشتم.
برچسبها: آلا نوشتن