کلمه به کلمه

به خودم گفتم تو حاملگی کن درد با من.........

سفر قرار بود الهام بخش باشد اما همه چه رشته بودیم را پنبه کرد. اینطوریست که شاید رابعه عدویه در جواب او که گفت: از خانه بیرون آی تا صنع بینی. جواب داد: به درون آی تا صانع بینی.

این زنان راهبه و صوفی هم برای من همیشه محل توجه و شگفتی بوده اند. آنطوری که جین آستین را در اتاق غذاخوری و آشپزخانه در حال نوشتن از آقای دارسی می توانم تصور کنم. آنها را هم هیمن قدر جسور و ضد زمانه شان می بینم. عجیبند. زنانی هستند که اگرچه شیفتگی و اشتیاقشان به سمت خدا و یک نیروی الهی است. اما به هرحال به سبب وجد و پرسش درونشان، راهی خلاف معیار و عرف جامعه را رفته اند. کوشش کرده اند. زنی که وظیفه داشت همسر و فرزندان را راضی و خوشنود نگاه دارد. در جوامع به شدت متحجر به شدت سنتی، و اصلا وجودش با سختی مسئولیت عجین شده بود تلاش می کرد که قسمتی از شب را برای خودش نگاه دارد که بتواند به راز و نیاز با محبوب خود بپردازد. بعضی نیز مثل ربعه ازدواج نکردند. هر دو به یک اندازه کار شاقی کرده اند. و از طرفی آن زنانی که به کلیسا پناه بردند تا از دنیای خانوادگی اجتماعی دور بمانند و با قوانینی دیگر زندگی کنند هم انسان های عجیبی بوده اند. سرگذشتها به شدت شبیه اهل هنر و عالمان ادبی ست. نگرش ها زنانه نیست. تماما تحت سلطه دنیای مردانه است اما با این حال روش ها و سبک ها همه خبر از گذاشتن سنگ بنای فمنیسم می دهند. اینجوری ست که تاریخ ساخته می شود. طبیعت دنیا چنین است که میلیون ها سال لازم است تا سنگی به جود آید و آنقدر کار تولید و بازتولید پیوسته و تدریجی ست که از آن غافلیم. جین آستن ها ادامه زنی چون رابعه اند و ایزابل آلنده ها فرزندان خلف جین آستن ها.

شتاب ترسناکی که پیرامونم را فراگرفته را نمی فهمم و می دانم که قدرت، به دنبال سر بزنگاه رسیدن و گرفتن خرخره ی این نفهمی ست. در آن گیجی و اضطراب که همه از خود می پرسند دارد چه بلایی سرمان می آید است که تاریخ ها نوشته می شوند. در واقع حاصل کار طبیعت به ثمر می رسد.

اما این را رها کنم. کاش می توانستم واضح تر فکر کنم. اما فکرم از همیشه به هم ریخته تر است. ستون های فکری ام چند پاره شده اند و هر کدام در یک سمت معلق مانده یا به اعماق رفته اند. در سفرها سعی کردم خوب فکر کنم و خوب ببینم. شتاب و هیجان آرامی که آبهای مرمره داشتند. آبی های بلند و رفت و آمد و بوی روغن و ماهی و صدای جلزو ولز ماهیتابه ها که با صدای دریا که به صخره ها و دیواره های کشتی ها می خورد و در هم می آمیخت، زنی که از بالکن باری در طبقه دوم ساختمانی در خیابان استقلال خودش را آویخته بود و نعره های مستانه میزد. آدم های شیک پوش با سگ های عجیب غریب و نازنازی شان در خیابان نیشان تاشی، آسمان غروب پر از رنگ کادی کوی که فقط زرد و آبی و بنفش و نیلی و ارغوانی و نارنجی و صورتی نبود، اکلیل های شادی رویش ریخته بودند تا هر کس آن را دید غم تمام دنیا را آنی فرو ببرد. نوازش ها در سراشیبی های عاشق را دیدم و خیلی چیزهای دیگر و پس از آن در شیراز و در تهران و در مشهد. همه را خوش خیالانه ریخته بودم در جعبه جادویی که بنشینم پشت صفحه ی ورد، وردی بخوانم و بریزمشان بیرون. اما انگار سفر همه چیز را خراب تر کرده است. انگار این تنوع بیرون نیست که باید باشد، که در همه شان نوعی از دلزدگی و کسالت وجود دارد. انگار باید بکت وار خودم را بغل می کرده ام و به خودم پناه می برده ام. وفادارانه و صمیمی.

قبل از او، رابعه چه گفته بود؟ به درون آی و صانع ببین.


برچسب‌ها: من
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۸/۰۲/۳۰ساعت 17:45  توسط نجمه خادم  |