کلمه به کلمه

به خودم گفتم تو حاملگی کن درد با من.........

موقعیت­ های نابه هنجار خانوادگی، آشوب زدگی و سرگردانی دوران بلوغ، اختلالات و بیماری روانی، بی‌اخلاق بودن، بدجنسی و سفاهت داشتن در مورد نوع کنشت به یک هم­نوع، مبتلا بودن به بیماری مادام العمر، سرد یا به جوش بودن و از این دست مسائل به نظر من، با اینکه غیرمعول شمرده می­شوند و به حساب نرمال جامعه گذاشته نمی­ شوند. از آنجایی که انسان هستیم و ابتلا به یکی از آنها، وجهی از انسان بودن ماست. از نظر من چندان محل تفرقه و جدایی و به حاشیه رفتن محسوب نمی­‌شوند. به خصوص در یک رابطه­‌ی دوستانه.

اگر بپذیریم، دوستی، محلی برای عریان کردن و در معرض دید قرار دادن خود است. اگر بیشتر از اینکه دیگری عیان شود. این ما هستیم که در برابر دیگری، در این آزمون ممتحن واقع می­‌شویم. پس چگونه است که در بسیاری روابط، نوعی از آرامش و شادی عمیق نهفته و در نوع دیگری همیشه وجهی از خودخوری. مگر این "من" همیشه همان نیست؟.

دوستی­‌های در راه مانده­‌ی زیادی را دیده­‌ام. طبیعتاً به عنوان یک انسان رفیق­ باز، یا حداقل به بیان روشن­‌تر. کسی که قدر و قیمت رفاقت با آدم­ها برایش بهای بالایی دارد و البته که این جور ارزش‌­گذاری شبیه قمار است.

باری، دوستان زیادی بوده‌­اند که از سالهای کودکی با هم مانده‌اند و نتوانسته اند هیچ وقت بار سنگین با هم بودن را بگذارند زمین. نمی­توانند بپذیرند که این عکس که با هم در چمنزار بزرگ گرفته اند و دست انداخته­ اند روی شانه­‌ی هم، برای بزرگداشت همان لحظه از زندگی­شان بوده، این دسته از آدم­ها مدام گذشته را با خود می­ کشانند. دلیلی نمی­بینند که وقتی هر دو در مهدکودک از خرس قهوه ­ای خوششان می­آید، چرا نباید در بزرگی هم همین­طور باشد. عوض شدن، برای آنها هیچ وقت تعریف نشده، هیچ وقت کسی نگفته که این آدمها را برای فردا نگه ندارید. برای همین امروزند. مثل این اسباب­ بازی‌­ها و این نقاشی‌­های پر از رنگ و روزی می­رسد که دیگر از چهره­ ی بشاش باب اسفنجی با رفقا جگرت حال نمی­آید. دلت می‌­خواد بروی در موزه­‌ی رضا عباسی و نگارگری ببینی.

یک نوع دیگر را هم دیده ­ام که همان اندازه پایش در گل گذشته است، و این همانی­ست که خاقانی در وصفش می­گوید:" چه کرده‌­ام که مرا پایمال غم کردی." یا حافظ می­سراید:" ما ز یاران چشم یاری داشتیم." به عمری دراز، دوستانی هستند که خنده­ هایشان برای هم نیشخند­ه‌ای تلخ است. آدم­هایی وابسته، دوست­دار، غم­خوار و بیزار از یکدیگر. رقم ­شان هیچ وقت کم نبوده و آسیب­ هایی که برجا گذاشته­‌اند درست است که تا به حال آمارگیری نشده، اما به نظرم کم از تجاوز و خشونت­های خانگی ندارند. شاید هم برای همین است که نگاه کردن و پرسش کردن از دوستی برای من جذاب است. فهمیدن اینکه یک انسان در نهان، چه زخم و دل ­آشوبه­ ای دارد چه احساس پراکندگی و بی­ ایمانی دارد. چه حس گند ناایمنی دارد که این را با خودش وارد یک جریان دوستی می­کند. و نگاه کردن به اینکه چقدر سخت است از این مرحله رها شدن و نجات دادن خود از دوستی که با این بارِ گران وارد دوستی می­شود و به تو فرو می­کند. همانطور که گفتم کم­ شمار نبوده­ اند و من بیشتر اوقات به عنوان ناظر نگاه کرده ­ام. چون همیشه مواظب بوده‌­ام دایره­ و حلقه­‌ی اطرافیان شامل چه کسانی باشد. اما مگر می­شود که از دست آدم در نرود؟...

دوستانی بوده­ اند که همیشه از آن یکی رنجیده­‌اند. شکایت کرده­‌اند. اما نتوانسته­‌اند از دوستی بگذرند. شاید چون فکر کرده‌ا‌ند این عمر دراز تحمل کردن یکدیگر بی ­سبب نبوده است و روزی با شکفتن دوستی واقعی از دل این رنج و مرارت­ها، فداکاری ها و چشم ­پوشی‌ها، اجر همه­ی این سال­ها داده می­شود. ولی دوستی که عبادت کردن نیست، هست؟ دوستی چیست غیر از یاری کردن و همراهی؟

دوستی اخیرا دل من را آزرد. اینجا هم بسیار از آن نوشتم. اگر حرف را بازگو کنم شاید چیز کوچک و بی‌­اهمیتی باشد. چیزی بود که می­شد هزار توجیه روانی به آن بست یا اصلا در ردیف مزاح و شوخی گذاشتش. چون همه­‌ی این سالها، که دلم می­خواست چیزی نبینم که چهره­ ی این دوستی را خدشه­‌دار کند. اما این بار نتوانستم بگذرم. شب خوابیدم و نگذشت. فردایش با دوست دیگری در موردش حرف زدم و او به من گفت. شبیه یک رابطه‌ی  زن و شوهری شده که می‌­رنجی و خودخوری می­کنی و فردا روز فراموش می­کنی. به سرم زد که با آن دوست حرف بزنم و از او بپرسم چرا اینطور حرف می­زند و چه بهره ­ای از این شوخی­ جدی­ های دل‌­آزار دارد. اما فکر کردم خسته­ ام. عمر این دوستی خیلی طولانی بود. و من حس کردم اگر جواب خیلی سوالات تا به حال داده نشده، هیچ وقت هم داده نخواهد شد. خواستم فراموش کنم و بگذرم. اما فکر کردم  تا اینجا در برابر خودم بسیار اهمال­ کارانه رفتار کرده­ ام.

شب­های بعدش کابوس دیدم و روزها، با یک یاد­آوری تلخ بیدار شدم. و اینها انباشته شدند. بیشتر و بیشتر جا گرفتند تا چیزی به جز این تصمیم تلخ برای پایان دادن از آن باقی نماند. در اعماق وجودم احساس کردم چیزی در این رابطه سالها، من را ترسانده، آزار داده و بی­‌دفاعم کرده است. و این چیز فارغ از آن همه احساست خوب و لحظه­ های حقیقتا ناب شاد بوده است و فارغ از همه­ ی فراز و نشیب های یک رابطه­‌ی دوستانه. فهمیدم که فقدان آن اطمینان و پذیرش در یک رابطه­‌ی دوستی، علی­رغم تمام حرف­ها و صحبت­های گاه به گاهی انگیزشانه، در این دوستی به شدت موج می­زده است و من این موج­ها را نمی­دیده ­ام که چطور ممکن است به سیلاب برسند. که از اساس دوستی بدون اینها از شأن می‌­افتد.

بیشتر از یک ماه است که در رنجم و متلاطم. فکرم از کار افتاده و توان دست زدن به هرکاری را از دست داده ­ام چرا که هنوز در ذهنم او زندگی می­کند که همه­ ی زندگی من را بی ­مقدار جلوه دهد. و این بی­‌مقدار جلوه دادن را، این متهم شدن به بی­ اخلاقی را سال­ها با پوشش های روانی­ اخلاقی پوشانده بودم.

 

اما حالا، کمی احساس سبکی می­کنم. از آن شتاب و هول گذشته، و برایم بینش جدیدی آورده است. امروز به این نتیجه رسیده­ ام که دوستی شبیه به این است که عضوی از یک مافیا باشی. اعضای یک مافیا، همیشه با هم خانواده هستند. آنها در دنیای بیرون، هزار جور جرم و جنایت می­کنند. استعداد پروردن هر جور شری را دارند. هر کدام به یک جور اختلال و آسیب دچارند. که همه­ ی اینها مربوط به دنیای بیرون می­شود. ولی در درون، وقتی اعضا گرد هم می­آیند. چیزی جز هم­دلی و صمیمیت نیست. کسی حتی به فکرش هم نمی­رسد که به اعضای خانواده شک کند. مهم نیست آن فرد چه قدر فاسد باشد و مرزهای بی­ اخلاقی را در بشریت جا به جا کرده باشد. شک کردن برابر با نابودی­ست. و برای همین همیشه اعضا برای گرفتن انگشت اتهام جلوی یکدیگر محتاطانه عمل می­کنند. دور هم جمع می­شوند لباس­های قشنگ شان را می­ پوشند و دور هم اسپاگتی می­خورند و پوکر بازی می­کنند و از بیزنس حرف می­زنند. هیچ خورده حسابی با هم ندارند در دنیای خانواده. و فکر می­کنم که دوستی هم یک چنین شکل و شمایلی دارد. مهم نیست که یک فرد چقدر انسان از هم گسیخته­ ای ست. چقدر بی چاک و دهان است و چقدر آسیب دیده و چقدر بیماری های روانی لعنتی دارد. هر کس آشغال خودش را در اجتماع خالی می­ کند و وقتی دو دوست به هم می­رسند، حتی اگر دیگرآزار، حتی اگر اجتماع گریز و یا هر چیز دیگری باشند. در دوستی تنها دوست هستند. نیش و بغض شان، را می­گذارند پشت رینگ تا همراهی کنند. تا لذت بگیرند و لذت بدهند. رشد کنند و باعث رشد شوند.

آنطور که شاعر "احمد شهنا" می­گوید:

دل بسته‌ام از همه عالم به روی دوست

وز هر چه فارغیم، بجز گفتگوی دوست

 

 


برچسب‌ها: دوستی
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۷/۱۱/۰۱ساعت 16:21  توسط نجمه خادم  |