تنها هستم، خودم را میبینم، زنی دیگر، زنی در دههی سی زندگیاش، از هال رد میشود و عکسش میافتد توی آینه، از آینه عبور میکند و میرود سمت آشپزخانه، پیچ گاز را آنقدر میگیرد تا وسط تق تق صدا کردن و جرقه زدن، شعله روشن شود. سیبزمینی میریزد، ذرت و سیر و فلفل دلمهی سبز، نخود فرنگی و آخر کار هم قارچ و پنیر گودا...میایستد کنارشان و تماشا میکند، دختر بیست سالهای را میبیند که وسط خیابان ولیعصر حیران ایستاده، همه جا بوی سیبزمینی سرخ کرده پیچیده و ذرت مکزیکی، بوی آویشن و لیمو لا به لای برگ درختان پیچیده و مردم را مست کرده. از یک مصاحبهی کاری دیگر میآید که میداند شانسی در آن ندارد. شرکتی مسافرتی در بالای یک برج، مرد مصاحبه کننده خواسته با او خوش و بش کند، خودمانی شود. لاس بزند. دختر کمی عصبانی، کمی گیج و کاملاً بیپول است و از سیبزمینی گندهی بخارپز شده و سرخ شده بدش میآید. اما پاهایش میروند سمت جایی که جمعیت سیبزمینی میخرند. میایستد و با حیرت نگاه میکند. بفهمی که چه شده؟ چه چیزی در آن هست؟ چه معجونی، چه جادویی، که مثل بیپولی این همه فراگیر شده، زنی ظرف پلاستیکی پر از سیبزمینی را جلویش میگیرد در حالی که سس کچاپ قرمز را روی آن میریزد، میگوید بردار عزیزم. دختر کمی شرمسار، رد میکند. میگوید: نه نمیخورم. فقط نمیفهمم. زن متوجه نمیشود که چه چیزش را نمیفهمد، دختر میگوید منظورم اینه که من اصلاً دوست ندارم ولی ممنونم. زن باز تعارف میکند و بعد میرود. شهر پر است از زنهای مهربانی که عاشق سیبزمینی سرخ کردهاند و به دختران گیج و ویج و مغموم تعارف میکنند.
زن ماهیتابه را توی ظرف سرامیکی قشنگی که گلهای سبز دارد خالی میکند. توی یک لیوان بزرگ یخ میاندازد و نوشابه میریزد. میرود و جلوی تلویزیون مینشیند. نیمرخش توی آینه افتاده، یک طرف دیوار خانه را با آینه پوشانده اند. نمیشود دیگر اسم آینه کاری رویش گذاشت. زن دوست دارد آینه را زیباتر کند. شیشه های رنگی و تکههای نقش و نگار دار سفالی به آن بچسباند. از تصویر مبل و پرده و فرش و گلیم و گلدان ها و کتابخانه توی آینه خوشش میآید اما عکس خودش را توی آینه دوست ندارد. هر چند هر بار که قدم بر میدارد. کنار پنجره میرود، مینشیند و یا غذا میخورد آینه او را میسپارد به حافظهاش، توی خاطرات آینه زنی هست که از نگاه کردن به او و دوستی با او وحشت دارد. زن تلویزیون را روشن میکند.
دختری کوچک در اتاق پشتی خانهی مادربزرگ نشسته، رو به روی کمدی که آینهی قدی بزرگی در میانه اش دارد. کمدی بزرگ و چند تکه و سبزآبی، دختر چشم دوخته به تصویر خودش توی آن آینه، دم ظهر است و همه خوابند و هنوز وقت انجیر چیدن و چای هل و دارچین خوردن نرسیده است. دختر توی آینه خیلی مهربان است و پر از آرزو، یکی از آرزوهایش این است که به سرزمینی وارد شود که ده در داشته باشد و پشت هر در دنیایی از چیزهای جدید، در ِرویاها، درِ جواهرات، درِ کتابها، درِ افسانهها، در جادوگران...هر روز وقت چرت بعد از ناهار دخترک میآید رو به روی آینه مینشیند تا یکی از درها را باز کند، باید آهسته حرف بزند. نجوا کند. کسی نباید او را ببیند و رازش لو برود. راستی یک در دیگر هم هست درِ رازها...
زن بلند بلند میخندد و سیبزمینی سرخ کرده میگذارد توی دهانش، دلش میخواهد طعم تند فلفل قرمز و آویشن توی هر لقمهای که به دهان میگذارد باشد. تردی سیبزمینی همراه با شیرینی ذرتی که توی دهانش میترکد را دوست دارد. یک سریال مخصوص غذا خوردن برای خودش گذاشته، بیگ بنگ تئوری، فرندز، ساینفیلد، دتز هفتاد شو، چه فرقی میکند؟! چیزی هست که بخنداندش و از خیال آینه درش بیاورد. آینه؟! بیخیال آینه...مگر او چه وحشتی میتواند از آن داشته باشد؟ با چه رو به رو شود که قبل از آن نشده؟ تنها چیزی که میخواهد ندیدن است، بله یک انصراف کلی، یک کشیدن کنار و رفتن مادام العمر. اشیاء میتوانند تقاضای آینه را اجابت کنند. سکوت هم نمیخواهد، دلش نمیخواهد فکر کنند واکنشش سکوت بوده است. فکر میکند چیزهایی هستند که غیر قابل توضیحند. اما هستند و نمیشود نادیدهشان گرفت. مثل چربی های بدنش، مثل اضافه وزنش که توی خاطرهی آینه ثبت شدهاند، اما اگر راهی پیدا کنند برای بیرون رفتن، دیگر سنگ روی سنگ بند نمیشود. هیچ دری برای دختر توی آینه باز نمیشوند. مثل تنش که اگر خلاص شود از آن همه اضافات دیگر به درد جوانی کردن نمیخورند. چند کیلو گوشت و چربی توی مشمای پلاستیکی توی دستش نیست، خود بار هستی ست.
دختر روی سکوی اتاقک حمام خوابگاه ایستاده، کف پوش سکو از کاشی لیز است، اما دختر لخت آنجا ایستاده، خودش را توی آینهی قدی رو به رویش دید میزند. دختر توی آینه جوان است، سینه هایش گرد است و کمرش باریک، بدنش آمادهی لذتجویی ست. آمادهی غوطهور شدن در سکر جوانی. آنچه باید نمیشود اما، پاک و مقدس و نابخشوده به بیهودگی میرسد.
زن غذایش را خورده، تلویزیون را خاموش میکند. بیهوا دستش را روی شکمش میکشد. شکمش برآمده، اما باردار نیست. اضافه است. قرار است رحمَش هم بیمصرف بیفتد. آینه صورتش را میگیرد وادارش میکند لحظهای مکث کند و تصویر خودش را ببیند. زن را، دختر را،دخترک را...بعد رهایش میکند. هیچ اتفاقی نیفتاده است.
+ نوشته شده در شنبه ۱۳۹۷/۰۷/۲۸ساعت 1:28  توسط نجمه خادم
|