دیشب نتوانستم بخوابم، هول و هراس گرفته بود مرا و خبر زلزله دلم را از جا کند. مدتهاست مثل دیوانهها آمادهی فروریختن در و دیوارم، صدای افتادن یخچال بزرگ توی سرم صدا میکند و قلبم را که توی سینه از بس جایی برای رفتن ندارد میایستد. از آن زمستان تا کنون ترس افتاده به رگهایم، جیغ میکشند و من را به درد کشیدن وا میدارند. رگی موذی از پایین انگشت پایم راه باز میکند و به آرنجم میرسد و ناگهان دیگر دستم را حس نمیکنم و بعد صدای تاپ تاپ بلندی توی گوشم میپیچد. بلند میشوم و پاورچین توی شب هال خودم را میکشانم به آشپزخانه و توی قرصها دنبال قرص صورتی جیغ کوچکی میگردم که قرار است این تپیدن را نظم دهد.
نمیدانم چند نفر از آدمها مثل من هستند٬ این همه تحت تأثیر... امروز آ نشسته بود و برایم حرف میزد. درد روی درد...بعد لحظهای مکث کرد و پرسید اشکالی ندارد که بگویم؟ ناراحت که نمیشوی؟! آخه تو همیشه زود ناراحت میشوی. راست میگفت. مامان هم هیچ وقت حرفها را به من نمیزند. همیشه به آن یکی دخترش میگوید، برای اینکه همه میدانند نجمه زود ناراحت میشود و این سالها که اینهمه روی خودم کار کردهام چیزی نشان ندهم و روی نفس کشیدنم وقتی چیزی آزاردهنده در جریان است، کار کردهام با این وجود هنوز هم آدمی تحتتاثیر هستم. آدمی که هنوز از لرزش های بدون ضرر چند ماه پیش، ناراحت است.
شب نخوابیدم و سعی کردم چیزی بخوانم، مقالهای در مورد ارسطو پیدا کردم و بیآنکه بفهمم رو خوانی کردم تا صبح شد. صبح سین بیدار شد و من را خواباند. برای مدت کوتاهی، یک ساعت شاید چشم روی هم گذاشتم و بیدار شدم.
صبحانه خوردم، تلویزیون را روشن کردم، ظریف آمده بود تلویزیون با لبخند و حرفهای متقاعدکننده و راست اما نه چندان کامل، با آن ژست همیشگی حقوقی حرفهای امیدوارش، ناهار درست کردم و آب توی ظرف ریختم که ببرم توی اتاق و مشغول گِلبازی شوم. چیزهایی توی سرم بود... که تلفن زنگ زد، آ بود و گریه میکرد و میخواست که برایش مانتو ببرم وزرا، گفت عجله کنم. عجله کردم و صدایش آوار شده بود توی سرم. دهنکجی رنج، شکلک در آوردن طاعون، وقتی قرار است آخرین دارایی ات یعنی غرورت را هم بگیرد. نزدیک بود و هوا گرم و من مانتو سفید گشادی پوشیده بودم و عینک آفتابی زده بودم به چشمم و نفسزنان از سربالایی بالا رفتم تا به در کلانتری رسیدم. آماده بودم که فحش بدهم، نه اینکه بخواهم اما در درونم جنجالی از کثیفترین ناسزاها برپا شده بود. مأمور دم در اما سربازی بود که مجبور بود توی آن هوای پخته چکمه بپوشد، مانتو را بهش دادم و گفتم بدهید به فلانی، از در ساختمان هوای خنک و مطبوع کولر میزد بیرون و من جایی توی پیادهرو در سایه برای خودم پیدا کردم و ایستادم. وقتی رسید اول همدیگر را بغل کردیم. همیشه همین کار را میکنیم اما بعد زد زیر گریه. گفت لعنتی ها...آنقدر عصبانی بود که نمیدانست چه بگوید. آنقدر گیج شده بودم که نمیدانستم چه فحشی بدهم. دستم را انداختم دور گردنش و گفتم چیزیه که برای همه پیش میاد. گفت ولی خیلی عوضی بودند، اون زنهای خیلی ناخاله بودند و زشت حرف میزدند. میتوانستم تصور کنم با چه آشغالهایی مجبور شده سر و کله بزند. گفت شیفت کار صبح را از دست داده و این خودش یعنی پولی که پریده. لبخند آقای وزیرخارجه، تحقیر و اجبار هر روزهی ما، جیبهای خالیمان، آخرین روزهای تابستان، خط کشیدن بر این سرزمین، زلزله، ناهاری که روی گاز داشت میسوخت، ترس...ترس...ترس...صادق هدایت اول بوف کور آن چند جملهی معروف و محشر را دارد، اینکه حرفهایی هست که نمیشود به کسی گفت. که آنها روح تو را در تنهایی و انزوا میخورند. این چیز، این حرفها، ترس ها هستند. ترس...ترسهایی که روح تو را در انزوا میخورند و مخدوشت میکنند تا زمانی که با دستهای خودت، خط بطلان بکشی بر هستیات.
با آ رفتیم خانه، عدس پلوی نیمه سوخته و ماست و خیار خوردیم. پشت سر هم سیگار میکشید و من گوشهای روی مبل تک نفره نشسته بودم و تماشایش میکردم و فکر میکردم، فراتر از همهی اینها چقدر دیدار دوباره اش خوب است.
برچسبها: ترس