مدام میشنوم که عشق مرده است، عشق وجود ندارد، عشق چیز انگلی ست، عشق مزاحم است، عشق چه چیز رقت برانگیزی ست، عشق چه چیز پیش پا افتاده ایست، عشق یک جور ترشح هورمون است، عشق قرارداد است، عشق یک جور حماقت است و الیآخر...
بیشتر فضای مجازی و شبکههای اجتماعی از یک طرف یا مشغول به نمایش گذاشتن علاقه و عشقورزی هستند یا در حال صحبت از اینکه چقدر چیز ناشایست و ناجوریست. اول از این نمایش و این وضع پر ریخت و پاش در رابطه با عشق، از این همه دست و پا زدن در مورد اشتیاقِ دو آدم. به یکدیگر، حیرت کردهام.
اما بعد این در نظرم آمده، که این آدمها کیستند؟! همهی مشتاقان و طرد کنندگان چگونه مردمی هستند، باسواد و بیسواد، از کجا میآیند؟ چه قشری هستند؟! و داوریهای اخلاقی و غیراخلاقی آنها، مربوط به چه قشریست؟! آیا این نیست که هر قشری یک اخلاقیات مخصوص به خود را دارد، چه خوشمان بیاید و چه نه؟! هر چند دنیای مدرن، سعی در یکسانسازی همه چیز دارد، صاف کردن طبقات، میلها و حتی انباشت ها. اما بعضی چیزها هستند که هنوز متعلق به طبقهی خودشان باقی ماندهاند. مثل جاز، موسیقی سیاهان، یا کنسرتوار موسیقی آدمهای بیش از اندازه سفید و ظریف. به میخوانم، نوشته اند که یا در خانوادهای ثروتمند و یا در فقر و نداری و کثافت به دنیا آمده، کمتر کسی در این خانواده معمولی و متوسط و میانهحال بلند میشود و کسی میشود. شاید چون ما بودن در شدیدترین وضعیت برایمان مفهومی ندارد و عشق البته یکی از آن شدیدترین حالات روانی آدمیست.
خانوادگی و خطر طرد شدن، توی آن ساختمان نیمه تمام و مارمولکهایی که از آجرهایش بالا پایین میروند، توی تاریکی یکدیگر را ببوسند، لمس کنند و دیوانهوار در آغوش میکشند.
ما چه تصوری میتوانیم از عشق داشته باشیم؟ در فرهیخته ترین حالت ( چون به هرحال طبقهی متوسط از ژست فرهیخته گرفتن خوشش میآید) چند نامهی متوسط برای یکدیگر مینویسیم. در رستوران یا کافه و پارکهای عمومی همدیگر را میبینیم، یکی دو بار در اوج داستان با هم پیادهروی بلند مدت میکنیم و خودمان را برای هم میریزیم روی دایره، حتی شده چند راز کوچک خانوادگی را فاش میکنیم، بعد میفهمیم که وقتش رسیده و فک و فامیل و سند ازدواج و بقیهی چیزها میآیند وسط. چند صباح دیگر نه حسی، نه حساسیتی...این هم از رسوم طبقهی متوسط است یا آنقدری در گذشته (یعنی همان چند روز راه رفتن و توی رستوران ورانداز کردن هم) بماند تا گندش را در آورد یا اینکه به کلی همهی ازدواج و عاشقیت را مورد استهزاء قرار دهد. ما این هستیم دیگر، نیستیم؟!
عشق متعلق به آن دختریست که با زیباترین ظرافتهای زندگی بار آمده، دو دوتا برای پول و آینده کردن، هیچوقت دغدغه اش نبوده است. خوراک خاویار و سوشی همانقدر برای او طبیعی ست که قورمهسبزی خوردن من، اینکه روزی خانهی نقلی کلنکی داشته باشد با یک حیاط و باغچه یک کوچک و گلدانهای شمعدانی و آفرینش هر روزهی این شادی های کوچک اصلاً توی برنامه اش نیست. زندگی خیلی با او بهتر مدارا کرده، جیب زندگی همیشه برای او سنگین و پر مانده. اوست که حتی وقتی دستگیرهی در را لمس میکند وقتی معشوقش را میبیند چیزی در دلش میلرزد. عشق متعلق به آن مردیست که مجبور نیست آخر راه عاشق شدن و ازدواج و تشکیل خانواده را به هم گره بزند. آنقدر فارغ است که میتواند به تمامی از وجود موهبتی که این احساس در اختیارش میگذارد بهره ببرد. اینجور آدمها که عشق، برایشان چیزی اضافه بر آن است که داشته اند. برکت دارایی شان، تأییدی بر گشاده دستی زندگی بر آنها، شادی ای که به خودشان هدیه میدهند تا هر روز با صدای بلندتر بخندند. مثل آدمهای فقیر، آنها هم به این شادی نیاز دارند، شادی پسری که به امید سیر کردن در نگاه پر لبخند دختر جوراب دوز ، هر روز دست توی سطل زبالهها میبرد.
کدام داستان عشقی و پرشور گذشته، در ملل مختلف مربوط به آدمهای طبقه وسط بوده است؟! جز اینکه دست کم، شخصیتهایش از یک خانواده یهودی تاجر طلا و بازرگان قدر قدرت جادهی ابریشم میآیند، اگر شاهزاده و یا پسر و دختری فقیر نباشند. آدم های متوسط، عشقشان هم حوصله سر بر و کسل کننده است، آنها فقدان خواست قوی و اشرافیتی را دارند که ذاتی عشق است. کدام دختری از طبقهی متوسط مثل منیژه بالای یک چاه مینشیند و اصلا به ذهنش خطور میکند مردی را بفریبد و دلش را در قلب او حبس کند؟! عشق آنقدر زیباست، آنقدر خارقالعاده است که ذهنی که درگیریهای معمول زندگی روزمره و معاش را دارد نمیتواند، حتی آن را ببیند، مثل دیدن تابلویی از روبنس و رد شدن از آن میماند برای کسی که هنر نخوانده است. از سمت دیگر، چه کسی بیش از آن دختر یا پسری که همهی زندگی اش در در زهر و زجری میگذرد که روزگار به او روا داشته و از کوچکترین مواهب حیات بیبهره است؟! او بیش از همه سزاوار عشق ورزیدن است و آن را بو میکشد، مثل وقتی فرق بوی تن بوگرفته و لجنمالی شدهی خودش را با بوی بدن صابون خوردهی عابران تشخیص میدهد. اوست که عشق را مثل بوی گلی کمبو یا بیبو در میان باتلاق به راحتی استشمام میکند و میتواند قسم بخورد که آن بو دلپذیرترین عطرهاست.
آنها، که عشق قوت قالبشان است. و ما نمیبینمشان، معمولاً اینجا نیستند. شب که میشود یا در خیال یکدیگر دست بردهاند موهای هم را نوازش میکنند یا به راستی در کناری، رام غنودهاند. دور و بر ما نیستند. ما که عشقمان زندگی نیست.
تأملات خام شبانه دربارهی امکان عشق
پ.ن: عنوان، بیتی از آهنگ Hymen for the weekend با صدای کلدپلی و بیانسه است.
خود این آهنگ تا حدودی موجبات این یادداشت رو فراهم کرد.