کلمه به کلمه

به خودم گفتم تو حاملگی کن درد با من.........

بیشترین چیزی که این روزها به آن فکر می کنم خودکشی است. خود را رها کردن به یکباره از این رنج پوچی که بودن به ما تحمیل میکند. شبها که ماه از پشت پنجره باریک کنار تخت خودش را نشان می دهد، فکر مردن درونم می درخشد و سعی میکنم خودم را هوشیار نگه دارم و یکی یکی چیزهایی که من را به این دنیا وصل می کنند را فهرست کنم. مردی که در کنارم خوابیده و آرام نفس می کشد و در تقلای در آغوش گرفتن من است. خواهرانم و جادویی که بودنشان در زندگی ام داشت را بیاورم جلوی چشمم. به خدا فکر کنم که با یکدیگر قطع رابطه کرده ایم. به آفتاب بلند خانه مان در شیراز فکر کنم. به یخچال مادرم. به آوازهایی که مامان در بچگی زیر لب زمزمه می کرد. به بابا که دوستم دارد و همیشه دستش را برای کمک به طرفم دراز کرده است. به سریال هایی که دوستشان دارم و می خنداند مرا و می گریانند مرا، به چشم های هنرپیشه ها، به عشق توی چشمشان، به خشمی که توی نگاهشان می لرزد. به براقی موهای قرمز رنگ آنه شرلی و به بوی مطبوع آویشن و سیب زمینی سرخ کرده و شیرینی ذرت توی سالاد. به هراسم از چشم در چشم شدن با آدمها فکر می کنم. به آن وقتی که آنقدر از نگاه دیگری هراسان بودم که در خوابگاه عینک دودی می زدم. به گریزم از آدمها و بعد در تعقیب و طلبشان رفتن. به مزارهایی که توی آن قبرستان کوچک جا گرفته اند و هر بار یادآوری شان بی رحمانه تر می شود. به کوچه ای در خیابانی اطراف انقلاب و به اتوبوس سرویس دانشگاه فکر می‌کنم. به صبح های تهوع‌آور مدرسه رفتن و سرگیجه گرفتن و نمره های بیست الکی گرفتن فکر می‌کنم. به درخت انار آویزان باغ همسایه که اجازه نداشتیم بچینیمشان و حلال نبودند. به پوچی و پیش پا افتادگی بیست سالگی ام فکر می‌کنم و تنهایی ام در آن روزها، به بی دوستی و خاموشی. به گره زدن یک پارچه سبز در امام زاده ای در دوردست که قرار بود شفا دهنده باشد، به تصویر چکمه ای که توی فال قهوه افتاده بود و به کتابهایم که هیچ وقت دست از من نکشیدند و هر کدام تبدیل به فریادی شدند که من می‌توانستم سر دهم و ندادم. به وقت هایی فکر می کنم که تصمیم گرفته ام تظاهر کنم جور دیگری، شخص دیگری هستم اما نبوده ام و نشده است. به خودم که تمامی منم فکر می‌کنم و میل به خودکشی مثل خودنمایی خورشید وسط ماه مرداد توی سرم می نشیند و می تابد. اما سعی میکنم کم نیاورم و ادامه دهم. چیزهایی را که من را به حیات وصل کرده اند را بشمرم. نمی شود بی گدار به آب زد. کاری نیست که بشود به آن فکر کرد و بعد یک سره اش کرد. شاید چون من اینجوری هستم. من اینطورم که همیشه پا به پا می کنم. در روابطم در دوستیها، در قرار ملاقات ها، در کارهایی که باید بکنم، درادامه داستان های نیمه تمامی که رهاشان کرده ام، در رفتن به پارک و قدم زدن، در سوار هواپیما شدن و دیدن خانواده ام، حتی در حرف زدن، همیشه تعلل می کنم. چیزی باید بشود تا من این کار را یا آن کار را انجام بدهم. اینکه خود آن موقعیت ها، عللی هستند که من به دنبالشان هستم گویی برایم کافی نیستند. همیشه بیشتر از هر چیز تردید به من چنگ می زند. نه مثل دست های یک بچه گربه کوچک که مثل کفتاری که خیال دارد بدرد و هیچ از من باقی نگذارد. به خودکشی بر می گردم. به زندگی ام که هر چه در آن می نگرم لحظه ای از شوک حضور شک فارغ نبوده ام. تردید قدم به قدم با من راه آمده، چه وقتی که دویده ام و چه وقتی که آهسته رفته ام. نه از من جلو زده و نه پشت سر مانده است.

همه اینها را ردیف می کنم و بعد میرسم به الهه/پادشاه/قهرمان نگون‌بختِ سرگردان کامو، سیزیوف، مردی که چاره ای جز پذیرش نهیلیسمی که سقوط و بالا رفتن مکرر داشت ندارد. به آن موجود بیچاره نفرین شده که بودنش گویی بیشتر به خاطر یک عصبانیت بوده، به خاطر اینکه شاید خالقش می خواسته همان مزه ای که خودش می چشد را زیر زبان او بیاورد. الهه بیچاره که گریزی ندارد از تن دادن به تلخی. و بعد به نیچه فکر می کنم. به آن فیلسوف مجنون بینوا، که آنقدر از دست داد که تنها چیزی که برایش ماند سیبیل اش بود. مردی باهوش که پیش از سایرین فهمید این بیهودگی و عبث بودن را و پیش از همه آواز سر داد که ناچاریم این زهرآب را هر روز بخوریم با طیب خاطر. مردی که رهایی را در آری گفتن به آن وضعیت هیاهوی بسیار برای هیچ، دید.

به آنها فکر می کنم و میروم که باز بخوانمشان دوباره و دوباره که یادم بیاید چرا باید ادامه بدهم؟ خواندنشان گاه قوی ترم می کند اما نه همیشه، بیشتر وقتها نفس فکر کردن به این وضعیت و آگاهی حاصل از آن کمی سرپا نگهم می دارد. همین که فکر کنم همین است که هست و من کاری از دستم بر نمی آید اما نه بیشتر. ما از زندگی پر و خالی می‌شویم،اما او پابرجاست.

وقتی –س- خودش را کشت، همه ما تعجب کردیم. درست تر بگویم دست کم من خیلی تعجب کردم. برای اینکه یک بار به وضوح در این باره حرف زده بودیم. توی سوله پشت ساختمان ورزشی، روی نیمکت نشسته بودیم و اتوبان چمران را نگاه می کردیم. شلوارک قرمزی پایش بود. ژیتان می کشید و من وینستون، پکی به سیگارش زد و گفت به نظرش خودکشی کار آدم های حقیر و کوچک است. آدم هایی که از پس زندگی کردن بر نمی آیند. . بعد من آن آیه قرآن را خواندم. " و ما انسان را در رنج آفریدیم". غروب بود، گفت هر چه هست باشد. رنج و فقدان و تلاش های بیهوده و لحظه ای سبکبال نبودن، اما خودکشی راه حلش نیست. با او موافق نبودم و کمی حرف زدیم. غروب بود. آسمان تکه تکه خاکستری و نارنجی شده بود. دو سال بعدش در یکی از همان غروب ها وقتی به خانه دوستم می رفتم تا چیزی را یاد بگیرم. دوست مشترکمان زنگ زد و گفت که او خودش را کشته. خلاص.

این ها را می نویسم و به اینها فکر می کنم و برای این می نویسمشان که امروز به نظرم می‌رسد او با من صادق نبوده یا با خودش صادق نبوده، تنها کاری که کرده پیوسته رد کردنش بوده است. انکار مداومی که تا لحظه خوردن قرص برنج، طول کشیده و همراهش آمده، مرگی سریع و فوری، در لحظات آخر، خدا می‌داند که نمی‌خواهم تصورش کنم، شاید حیرت کرده است و شاید هم به مرگش رو کرده و گفته پس تو بودی که آن همه در نظرم احمقانه جلوه کردی. اما اکنون واقعی هستی و می‌توانی مرا به تمامی در بربگیری.

من اینها را می‌نویسم. چیزهایی که من را به حیات وصل می کنند و فکرهایی که می آیند را و راه حل های فیلسوفانه را، همه را جمع می زنم و توی ذهنم مرور می کنم تا به تعادل برسم. به تارهای عاطفه و آگاهی چنگ می زنم که بتوانم زندگی کنم و دستم را در خون خودم آلوده نکنم. اما اینکه روحم را چطور و چگونه و چقدر مفت باید به چیز بفروشم را هنوز نمی دانم.


برچسب‌ها: من
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۷/۰۵/۰۶ساعت 1:19  توسط نجمه خادم  |