کلمه به کلمه

به خودم گفتم تو حاملگی کن درد با من.........

آرزویم این است، دلم را بگیرم و بگذارم توی قفس، قفسی سفت و سخت که رهایی از آن نتواند و چندی بعد فراموش کند در قفس بودنش را، دلم میخواهد دلم را بکشم و بیندازم جلو سگها، آرزویم این است که هر طور شده، عاجل و فوری از دستش خلاص شوم. کمی آسودگی میخواهم و فراغ بال از دستش، به ستوه آورده من را. هر جا میروم هر کار میکنم هست و من را به یادت میاندازد. وسط لذیذترین غذاها، مثل زخمی وسط گلویم به یادم میآورد. مثل وقتی انجیر میخوری و لا به لای شیرینی و طعم و دندان هایت کرم میبینی. مثل جا خوردن و ضدحال وقتی شب را تا صبح به یاد مهمترین فردای زندگیت سپری میکنی و میبینی همه چیز جور دیگری چیده شده است. اینگونه میخواهند و اینگونه به یادم میآیی و هر بار میگویم جایت خالیست. آنقدر آسان میخواهمت و آنقدر دشوار مال من نیستی. مثل زنجیر ظریفی که توی هم پیچیده و هر چه تقلا کنی باز نمیشود. باز نمیشوی. عشق من نمیشوی. همینطور با گره هایت تو را انداخته ام توی گردنم و یاری ام نیست که درت بیاورم. دلم نمیگذارد. بیرحم ترین دلهاست و عشق تو سهمگین ترین آنها، هر صبح به یادت میافتم و امیدواری میکشم. آن سوی امید جهنم است. شب جهنمم شروع میشود و نیستی ات و دلم که میخواهم از جا بکنمش تا راحتم بگذارد. هر بار عجز و لابه میکند و فرصت میگیرد از من، هر بار میگویم یک روز دیگر. اما چیزی عوض نمیشود. نیستی، نیستی و مرا نمیخواستی اگر بودی. باید مثل مارگزیده ها توی خودم بپیچم عرق بریزم تشنج کنم و موهایم خیس شوند از اشکهام. و جز اینها چیزی نباشد جز تاریکی و خواست تو.

پ.ن: عاشق شده‌ام؟ در زندگی‌ام چیزی رخ داده؟ یا داده بوده؟ نه! این روزهای صدای مویه‌ی این زن را می‌شنوم در خودم و می‌نویسمش. چرا؟ چرا؟ چرا؟ نمی‌دانم. غمش دامن من را نگیرد.


برچسب‌ها: یادداشت_های_زنی_عاشق_در_من
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۷/۰۵/۰۳ساعت 15:20  توسط نجمه خادم  |