و عشق صدای فاصلههاست...چند بار باید خیالاتی شی، چند بار باید تو ماسههای داغ فالودهی آب شده بخوری، چند بار باید زیر درخت شاتوت بشینی و پهن شی رو سیمان کف حیاط، چند بار باید مقاومت کنی که زمستون بگیرتت و باز برق بهار تو چشمات بیفته و همون جا آشیونه بسازه، چند بار باید با همشون حرف بزنی، همهی مردگان، اسماشونو ردیف کنی تو یادداشتهات، اسم آقای بقال اون که خوراکیهای بودار و مونده و آفتاب خورده داشت، یا اون بستنی فروشی که تا میرسید به محلهتون بستنی هاش تابستون گیر میشد. اون آقای به ظاهر شوخ و سنگ با کلاه شاپو و قد درازش، اون دیوونهی روستا با شلوار خشتک پاره و سر و وضع ژولیده پولیده اش، چند بار باید ردِ خنده شون رو بگیری و گوش بسپری، گوشاتو بچسبونی به گذشته، به صداهایی که از قبرستون کهنه میاد، تا خنده ها بلند شن. تا اون مردا و زنای مهربون داس به دست، سر و کله شون پیدا شه، اوج پهن شدن آفتاب، پشت در دکان جمع شن، همهمهی پچپچه ها بپیچه، چند بار باید برگردی به اون چشمهها، دنبال ماهی کوچولوی شب عید بگردی که بندازی تو تنگت، بعد دم به آبکشت ندن، خسته از بازیگوشی ماهیها بشینی کنار آب، بوی خنک ریحان و پونهی خود رو بپیچه زیر دماغت و بعد همینطور که تو خلسه و گیجی و بهاری، یک خرچنگ مست این پاشو بزاره، اون پاشو بزاره سلانه سلانه از کنارت رد شه برگردی نگاش کنی دلت بخواد با سنگ بزنی رو اون پوست سرسخت خونسردش ولی پا پس بکشی، نرم شی، آفتاب، آبِ جاری، دستهی ماهیهای سیاه کوچولوی شاد دم به تله نداده، صدای قورباغه و جیرجیرک، بوی پونهی تازه دراومده، بوی علفها، بوی روشن عشق...که «عشق صدای فاصله هاست»...دلت نرم میشه. پا میشی خودت رو برسونی به سینهای هفتسین، به عید دیدنی از این سر ده تا اون سرش، از این چشمه تا اون امامزاده، چندبار دیگه باید بری دور و برشون سلامشون کنی، اینجا و اونجا رو کنی حجلهشون و هی یادشون کنی، یادواره بگیری، عشقواره بگیری، دلتنگی کنی که ای دل، ای دل...دل...دل...دل، چندبار باید حساب کتاب کنی که با کدوم کیش و آئین میشه بیشتر باشون بود. باشون موند. که اگه تناسخ باشه، اگه بعدش همه همینی نبودیم که هستیم این درد دلتنگی رو چه کنم؟ بندازمش تو حزن کدوم نیلبک؟ اصلاً این همه فاصله...این همه عشق هی رو هم جمع میشن تو این همه زندگی ها، این همه نقشها، این همه تولدها هی مجبوری دق کنی، بعدش دلت میخواد فقط یک سگ باشی، یک سگ که پاهاش میلنگه و بی اجر و مزد شب و روز از یک مزرعهی دور از آبادی مراقبت میکنه. همون قدر تنها، خلوت و باشکوه، همون قدر غصهدار...شاید با نگاهت غمت رو دادی به یک رهگذر، آدمیزاد که باشی غم رو نمیشه قسمت کرد، آدما هیچ علاقهای به شرکت تو این جور سهم خواهی ها ندارن، چند بار باید به دستاش فکر کنی، به خالکوبی شیر بی یال و دم روی ساعدش که خودِ قصهی مثنوی بود و رگهای آبی دستهاش، به لمس کردنشون چند بار دیگه باید فکر کنی...«فاصلههایی که غرق ابهامند» چند بار دیگه باید بین اون همه نامِ آشنا راه بری و ببینی بیشتر از همه به اونا ربط داری و دلت بخواد فرار کنی از این همه آشنایی، چند بار باید بگذره تا بتونی خم شی و اون سنگها رو ببوسی و سنگ بشه جامه ات
برچسبها: عشق