امروز را با "آ" گذراندم آنهم در خیابان عجیب انقلاب که بعد از کلی وقت به آن بازگشته بودم. بین آدم های شلوغ راه رفتن، کتاب خریدن و هوای بالا سرش که انگار هیچ وقت سبک نخواهد شد. وسط یک اقیانوس بزرگ بودم و قرار بود دوستم را ببینم. دیر آمد، اما خوشبختانه از دنده ی راست بلند شده بودم و بنابراین حدود یک ساعت منتظرش ایستادم. کنار مترو، میخکوب شده به دیواری! اول این فکر توی سرم گذشت که ممکن است کسی را ببینم. بعد از آن نگاه های کاغذپخش کن های مقاله و پایان نامه فروش بود. سپس کمی خیس شدم برای اینکه کنار آبخوری ایستاده بودم و زن و مرد راه به راه می آمدند آب بخورند. منتظر بودم و خوشحال! نمی دانم چرا؟ ! به هرحال اصلا از وضعیتی که در آن بودم هیچ گله و شکایتی نداشتم.نه از نگاه آدم ها و نه خستگی از صبح سرپا بودن! کم کم احساس کردم من هم جزیی از نقش دیوار مترو هستم. اصلا می توانند من را به نمایش بگذارند و مردم هر چه دلشان خواست نگاه کنند و بعد هم توی آرشیو مغزشان یک نقد کوچکی بنویسند راجع به دختری که یک جا کاشته شده است. و بالاخره آمد. اما آن همیشگی نبود.
آ یکی از کاراکترهای مهم زندگی من است، حدود 10 سالی می شود که می شناسمش. پریشانی ها، غم ها و لحظات شیرینش، کتاب های مورد علاقه اش، دنیای شاعرانه ی تیره اش، امید و جسارتش برای کندن و رفتن... همه آشنا هستند. غیر از مهم بودنش، جزو علاقه مندی های من هم حساب می شود. حتی توی داستان هایم هم نفس می کشد. می دانم خوش ندارد راجع به او و از او بنویسم. می دانم اگر روزی یکی از داستان هایم را بخواند می گوید این همه شخصیت تو دنیا! برداشتی خفت من یکی رو چسبیدی؟! شاید برایم حتی توضیح دهد که آدم توی قصه من نیستم. من را غلط فهمیده ای. اما برای من چندان مهم نیست. هیچ کس، هیچکس دیگر را نمی شناسد. اما آزاد است آنجا توی کاغذ دیواری ذهنش با او خیالپردازی کند. آ از آن کاراکترهاییست که جان می دهد برای این کارها...
امروز مثل هیچ وقتش نبود. مثل هیچ کدام از شبهای غمگینی که توی راهرو خوابگاه با هم غذا می خوردیم و داشتیم توی دل خودمان می پوسیدیم هم حتی! شاید درست فکر میکنم شاید هم غلط؛ اما انگار مثل آن وقتهای من بود که ازشان گریخته ام. خواستم بگویم تو هم می توانی فرار کنی؛ اما کیفیت زندگی همه ی آدم ها مثل کمیتشان با هم فرق دارند. نه اینکه فکر کنم نمی تواند. اما وقت گوش دادن به او کمی هم خودم را مرور کردم. چه قدر دوست خوبی بود. کاش من هم بلد بودم دوست خوبی باشم.
برای اولین بار کمتر حرف زدم. این تنها کاری بود که می توانستم انجام بدهم.
پ.ن: مراقب آ های زندگی خود باشیم.
برچسبها: دوستی