کلمه به کلمه

به خودم گفتم تو حاملگی کن درد با من.........

دستم که می رود و غمگین می نویسد فراموشی می گیردم، می نویسم که غمگین باشم یا غمگینی هستم که به نوشتن پناه برده...دلم می خواهد جای پسرکی لاغر مردنی بودم که هرروز چوب ماهی گیری اش را برمیدارد و میرود آن زوج چاق روی کاناپه را دید می زند(همان که توی خانه های تأمین اجتماعی می نشیند و عاشق مراسم تدفین بچه هاست). یا کاش آن بچه دبیرستانی بودم که کلاه شکار قرمز روی سر توی باجه ی تلفن گیر کرده (خودش، ودش را گیر انداخته)  و انشگتانش مردد روی دکمه ها مانده، کدام؟ پشت کدام شماره دوستی هست که می شود با او حرف زد؟ یا آن جوانی که تنها کاری که توی نیویورک دارد این است که یخچال های ساید بای ساید و کلی اسباب و اثاث دیگر بیندازد روی کولش و هن و هن کنان ببرد خانه های بالای شهر و میداند که این تنها کاری نیست که او از پسش برمی آید و هر بار که یکی از آن گنده بک ها را میگذارد روی دوشش یادش می افتد که این چیزی نیست که برایش به اینجا آمده و خنده اش می گیرد.

 

اصلاحش می کنم دلم نمی خواست جای اینها بودم...بهشان می خندم، حسابی به خنده می اندازند من را. گرفتاری و بدبختی شان...و بیگانگی شان...و همه ی خاصیتی که غم انگیزشان می کند من را به قاه قاه می اندازد. به چه چیز پناه برده ام من؟

 


برچسب‌ها: من
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۲/۱۰/۱۶ساعت 17:22  توسط نجمه خادم  |