کلمه به کلمه

به خودم گفتم تو حاملگی کن درد با من.........

سالهاست خاطره نویسی نکردم....لحظه ای رو ثبت نکردم...همیشه قدیمی بودم....و تشنه ی گذشته هایی که حتی مطمعن نیستم تو اون لحظه اش هم خوب بوده ام یه نه....دلم خواست بنویسم...برای اینکه اینجا حالم خوب است....فارغ از بیکاری و کنکور قورت داده و چیزهای دیگری که ذکرشان لزومی ندارد....خوبم...آدم هایی که دوستشان دارم....در چند متری من (خیلی نزدیک ،آِن طرف دیوار) مشغول بازی ورق هستند...(طبق معمول حکم!) ...به زودی قرار است اتفاق هایی بیفتد....ممکن است شبهای زیادی با اشک ریختن سپری شود ... چیزی که در این لحظه کمترین اهمیت را ندارد...خوشحالم و از این چیز بهتری در این دنیا سراغ ندارم....همین. 

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۰/۰۴/۰۱ساعت 4:4  توسط نجمه خادم  |