کلمه به کلمه

به خودم گفتم تو حاملگی کن درد با من.........

با خودم بودم...طرفهای خیابان زرتشت...شاید به خاطر یک مصاحبه ی کاری لعنتی...با خودم قدم زدم...در راه برگشت،دلم داشتن خانه را انکار می کرد...نمی خواست برگردم...می خواستم راه بروم سمت خودم...حوالی سرانجام تمام ماجرا...."من" که در گیجی روزهای ملتهب و شبهای شلوغ آدمهای محدبی شکل اطرافم یک جایی بی تاب "من" بود...مغازه ها بوی شهوت می دادند....خیابان میان رنگ و احجام هندسی غوطه ور بود...صف های طولانی سیب زمینی سرخ کرده ،بساط برنامه های نرم افزاری،کیف و کفش های چرم پشت ویترین ها...من در مسیر خودم بی هیچ زحمتی با نگاهی گرسنه تمام لب های سرخ جنده ی اطراف پیاده رو را بو کشیدم...دیگری هایی که با سیم توی گوششان قدم زدنی از نوع من را تجربه می کردند این فکر سرمست کننده ی پرجنب و جوش را توی سرم انداختند که "من" صاحب یک خلوت است...برنده ی بزرگ جایزه...خوش و خلوت...آن قدر خوشحال بودم که نمی دانستم چگونه "خلوت" را برگزار کنم...نمی دانستم چگونه به "من" تبریک بگویم...با خودم قدم می زدم...دستهایم را محکم گرفته بودم...و دستهایم با هم آشتی بودند بی آنکه عرق کنند یا چیزی دیگر...با این حال در جنگ بودم...با هر قدمم می جنگیدم...چه فرقی می کرد دیگری بداند یا نداند......

رو به رو هر چند خیابان بود و در دل من غوغای قدم زدن...اما بالاخره به دری خوردم که باید وارد آن می شدم....

پ ن: شاید ۱ ۲ ۳ و شروع..........


برچسب‌ها: تنهایی
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۰/۰۳/۲۸ساعت 5:4  توسط نجمه خادم  |