کلمه به کلمه

به خودم گفتم تو حاملگی کن درد با من.........

داشت ۲۳ سالم می شد و دیدم تعداد کسایی که امسال تولدم رو بهم تبریک گفتن کمتر شده.نه اینکه برام مهم بوده باشه ـ منظورم اینه که جشن گرفتن واسه تولد بیشتر به یه جور عزاداری خرکی می مونه ـولی از اون بدتر تنها نشستنه ...تنها نشستن و منتظر موندن...حتی از عقربه ی ساعت هم توقع داری راس ساعت ۱۰ و ۵ دقیقه سازنقاره بزنه...یکی مثل من می شینه و با خودش فکر می کنه که تقصیر از تک فازی بودن خودشه...و اینکه نکرده ۲ تا دوست دور و بر خودش نگه داره واسه همچین موقعی!

ولی نه داستان اینجوری هم نبود.من فقط خودمو نگه داشتم و سعی کردم بی حس بشم و تو همین حالت بمونم تا بیاد و بره.ولی تولد چی بود؟ چیز مسخره و بیشتر وقتا ناخوشایندی که واسه هرکی تو این جهان اتفاق افتاده...از اون طرف بگیر و برو...هزار جور مفهوم دیگه هم هست که مثل همین ورد زبوناست...که هر کدوم به ندرت پا دادن...یه چیزی مث عشق...این همونیه که مخصوصا واسه من اگه اتفاق بیفته همپاش جنگ جهانی سوم هم شروع می شه...حالا گیرم هم که شد اما از فرداش تموم مردای کره ی زمین حامله می شن...یه چیزی نیس که بشه فکرشو کنی...اتفاق بیفته و بعد هم به خیر و خوشی تموم شه...مثلا فکرشو بکنید یه ماجرایی اونجور که تو before sunrise هست واسه من پیش بیاد که بگیریم با توجه به اینکه من آدم کله خری هستم اگه همه چیز جور باشه ممکنه...من با اون پسره پیاده شم و برم که تو شهر بگردم...احتمالا بعد از یکم چرخیدن مطمئن می شم که یارو عوضیه..اگه این نشد من سال بعدش سرقرار حاضر می شم! و اگه اینا هم نشد فرت و فرت به پسره لبخند نمی‌زنم...و خلاصه یه گندی می زنم.من آدم این اتفاقها نیستم...کسی در نمی آد در مورد یه شب بودن با من صفحه ها بنویسه...حتی یه خط نمی نویسه...before sunset اینا رو که من می دونم! خیلی جدی ان..ولی من می دونم. ممکنه به سرم بزنه آدم بدها رو ترور کنم...اصلا بعید نیست...ولی اون وسط هیچ افسری سربازی چیزی پیدا نمی شه که عاشق من بشه و فکر کنه که منو می فهمه و شب موقع خواب وقتی داره بهم فکر می کنه دستاشو آروم بزاره رو هم و بزاره کنار گوشاش انگار من پیششم و همه چیز مرتبه...مث اونجوری که تو heaven اتفاق افتاد و بعد فرار و هماهنگی...و اینکه هر دوشون و فکراشون مث تی شرتای سفیدی که پوشیدن و موهایی که از ته زدن شفاف و درخشنده ان...اینهمه بهنگامی! نه از سر من زیاده....یا مثلا منم اولش تو خونه ام یخچال نداشتم مثل اون دختره تو فیلم hunting and gathering ...اما چرا یه روس مهربون با سبدش تو خونه ی من سر و کله اش پیدا نمی شه؟ منم که اونقدرا بدعنق نیستم که اصلا لبخند هم نزنم...من هم دارم سعی می کنم مستقل باشم و سیگارامو هم خودم می پیچم مثل اون دختره...پس چرا؟ تازه همیشه خدا سردمه....چرا سر و کله اش پیدا نمی شه که با نگاهش اینهمه نزدیک باشه؟ و بوی چیزهایی رو بده که مجبور نباشم برم قبرستون رو بو بکشم؟ و اینقدر واسه حال و هواش نشسته و بوگندو نباشم...

من نمی دونم چرا...ولی ۲۳ سالم شد و هی به اینا فکر کردم...و راست و واقعیتش اینه که به این نتیجه رسیدم بر خلاف تموم کوتاهی هایی که تو بقیه ی قسمتای زندگیم کردم...این یکی رو ...می دونید که...اون خودش نیومده و اتفاق نیفتاده ... منم اونقدرها مث گوژپشت نتردام آدم شجاعی نیستم که شیفته ی یه کولی رقاص بشم که دل از همه می بره ...و یه همچو عشق خیره کننده ای تحویل بشریت بدم...اصلا جالب نیست...من مدام به این ۳ تا فیلمی فکر کردم که همیشه دوست داشتم زندگی من بودن و واسه من اتفاق می افتادن...اون گپ های طولانی...خنده ها و عواطف واقعی...اون هم پنداری عجیب و اینکه آدم هاشون دنیای همو مث بمب منفجر می کنن ...به قول ما آدما واسه هم می میرن ولی اصلا به نظر نمی آد تو زحمت افتاده باشن...به نظر نمی آد خیلی به حال و هواشون صدمه وارد کرده باشن...!اینا...اینا...منو یکم ریخت بهم.

پ.ن: خیلی واسه به روز کردن این نوشته دچار تردید شدم...ولی دست آخر...می دونید؟خوب فکر کردم :به هر حال منم اینجور آدمی ام دیگه!


برچسب‌ها: تنهایی
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۸۹/۰۱/۰۹ساعت 2:3  توسط نجمه خادم  |