کلمه به کلمه

به خودم گفتم تو حاملگی کن درد با من.........

حماقت هیچ سرانجامی نداره...خودمو می گم...چند تا قرص انداختم بالا و رفتم تو تختم که بخوابم...با حساب قرص ها و کسالتی که داشتم احساس برد می کردم :سرمو می زارم رو بالشت و یکی از اون خوابهای عمیقی که آرزو داره رو تجربه می کنم.اون همیشه از خواب زیادش می ناله. و امروز چند تا داروخونه را گشتیم دنبال یکی از اون قرص های هشیارنگه دارنده و از این حرفا...که البته بهش ندادند...قرص هایی که من می خورم رو پزشک تجویز کرده.آرزو هم باس بره پیش پزشک و خب تصمیم داره این کارو بکنه.این شد که تمام وقتی که با هم بودیم رو مشغول محاسبه ی این بود که متوسط خوابش در روز چه قدره....و چه طور می تونه مثلا ۱۰ـ۱۲ ساعت خواب رو به ۷ـ۸ ساعت برسونه....و صحبت هایی راجع به اینکه هیچ چیزی رو نمی شه جایگزین ناامیدی کرد. و تو این مدت من منتظر بودم برم قرص هام رو بخورم و ملنگ خواب شم.هر چند ببعید می دونستم....اما وقتی آرزو تو راهروی طبقه ۴ساختمون ۲ کنار پنجره ایستاده بود و اواز می خوند: وز حاصل عمر چه ماند هیچ! من تقریبا این امید رو تو سرم می پروروندم که یکی دو تا قرص در انتظارمه که باس بخورم و بخوابم...و رفتم تو دستشویی که فین کنم ...آخه سرما خوردم...وقتی برگشتم آرزو کف راهرو افتاده بود .همون جایی که خوراک جولان دادن گربه هاست...تعجب کردم...ترسیدم و همون جا ایستادم و نگاش کردم....بلند شد و گفت :برم بخوابم می ترسم دیوونه شم.رفت و منم رفتم تو اتاق و زیپ شلوارم رو کشیدم پایین....که شنیدم آرزو داره صدام می کنه ــ بعد از اون دعوای نکبت بار و مسخره ای که با هم اتاقی های بزغاله ام داشتم دوستام اگه کارم داشته باشن از تو راهرو صدام می کنن...مهم نیست ــ رفتم در اتاقو باز کردم و دیدم که پشت در استاده...گفت نگران حالش نباشم...یه لحظه کله اش منفجر شده یا جمع شده...یا همچو چیزی...آرزو یه شاعره و سعی می کنه از کلمات بدیع تو گفتارش استفاده کنه...به هر حال من از پس گفتن جمله های دقیق آدمها بر نمی آم...یکم شوکه شدم آخه وقتی رفتم تو اتاق فقط به این فکر کردم که شلوار جین ام رو از پام در بیارم...شاید بعدش به آرزو و چیزای دیگه هم فکر می کردم...ولی نه در اون لحظه...فقط وقتی از شلوارم خلاص شدم فکر کردم که من جدا تو عالم رفاقت باعث شرمندگی ام و این حرفها..بعدش بود که رفتم تو تختم و یکهو به سرم زد یکم داستان بخونم قبل از خواب....تخت من عین انباری می مونه...هرجور آت و آشغالی توش پیدا می شه...حتی آدم کوچولویی مث من هم باس خودشو جمع و جور کنه تا بتونه بخوابه...یکی از کتابها رو برداشتم...اسمش بود بانوی دریاچه....مجموعه داستان های کوتاه آمریکایی...اصلا پیشنهادش نمی کنم...ولی خوب می گم که حماقت هیچ سرانجامی نداره....خودمو می گم...چه طور بگم؟ اولیش یه داستان بود از براتیگان که ای بدک نبود فقط یکم حس کردم ترس برم داشته اینکه ما چه طور از آسمون نازل شدیم ...عین قطرات درشت بارون یا همچو چیزی...چه جور ی رو سر خودمون خراب شدیم....بعدش یه داستان خوندم به اسم پوست بره ی ایرانی...به خاطر اسمش بود...کنجکاوی جهان سومی وادارم کرد...راجع به یه جور فلاکت و مقاومت مظلومانه بود.و بعدش" زندگی بی نقص"،یه ناکامی محض،دست آخر هم" من احمقم" از شرود اندرسن و "هیچ کس در هالیوود" ریچارباش رو خوندم .به خدا که من الهه ی حماقتم...همین جور ادامه دادم تا الی آخر..اثرات قرص ها پریده ...و نمی فهمم چرا هر داستانی قصه ای جکی چیزی من می خونم یا می شنوم و یا مایلم بخونم مثل زندگی خودم پر از تاوله و قابل ترمیم هم نیست...بی خیال به هر حال من قصد نداشتم پته ی خودمو و رفقام رو بریزم رو آب...


برچسب‌ها: من
+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۸۸/۱۰/۱۱ساعت 21:40  توسط نجمه خادم  |