هشدار : این پست فقط برای آدم های با حوصله و آنهایی که کلن بدشان نمی آید مطلبی از من (حالا هر جورش را بخوانند ) نوشته شده است...
شبی که ما له و پوکیده از دانشگاه برگشتیم...۴ طبقه را هلک و هلک آمدیم بالا و خومان را پرت کردیم تو اتاق و از دیدن یخچال نو و تر وتمیز و برچسب نکنده ای که جلو چشممان سبز شده بود ذوق مرگ شدیم...مث خیلی آدمهای دیگر در این جور مواقع فکر کردیم که دیگر مجبور نیستیم از یخچال اشتراکی استفاده کنیم و هر روز نگران باشیم که ساندویچ ژامبون یا تخم مرغ ترک برداشته ای که آخرین امید شکم ماست یکهو به سرقت برود...سر نان های دزدی با بچه های اتاق بغلی ها کل کل کنیم...یا حسرت بخوریم که چرا طبقه ی اتاق ۴۰۸ همیشه پر است و طبقه ی اتاق ۴۰۹ (که ما بودیم) همیشه دهن کجی می کند....به هر حال با خودمان گفتیم :به به! امکانات چه خوب است....درستش هم همین است....ما به یک یخچال نیاز داشتیم...یک یخچال برای خودمان...اصلا چرا این همه سال عین بدبخت بیچاره ه ها از یخچال مشترک استفاده کنیم؟ ما هم چیزهایی می خواهیم برای خودمان و یخچال یکی از آنها بود! به به! دستشان درد نکند امکانات چه قدر خوب است...تازه یادمان افتاد که بعضی ها ...که مثلا پزشکی می خوانند یا در خوابگاه های دیگر دانشگاه های دیگر زندگی می کنن جارو برقی و موکت تمیز و ماشین لباسشویی هم دارند..ولی...به هر حال ما فعلا یخچال داشتیم ...هر چند روزهای آخر ترم را می گذراندیم و یکی دو هفته بعدش خوابگاه راتخلیه کردیم و ....
پاییز بود...پاییز ۸۷...ما یخچال داشتیم و این را می دانستیم....لازم نبود برویم توی اتاق و یکهو ذوق کنیم در حال که پاک غافلگیر شده ایم و دستانمان خالیست....به رسم اکثر بچه شهرستانی ها با ساک و چمدانهای پر و پیمان وارد اتاق شدیم...یادم نیست من چندمی بودم....ولی خیلی زود امد دستمان که این یخچال غیر قابل استفاده است ...یعنی چه طور بگویم....آن برچسب های تر و تمیز و خوکشلش رویش نبود....چه طور بگویم بفهمی نفهمی بو هم می داد...یعنی خیلی بو می داد...در را که باز می کردی یک هوای سرد و خشک متعفن می پیچیید زیر دماغت....و اینجا و انجایش را چرک برداشته بود...چرا آن یخچال خوشکلمان را که این همه برایش خرید کرده بودیم و نقشه کشیده بودیم و دوستش داشتیم را برداشته بودند و جایش این اوراق را گذاشته بودند؟ ما از کجا می دانستیم؟ شاید عدل الهی دستش توی کار بوده....به هر حال ما هر جا را شد و در دست رس بود پاک کردیم و شستیم. به یکی دو مسئولی هم که سر راهمان دیدیم سپردیم و به اصطلاح خودمان شکایت کردیم!!! می گذشت و ما کماکان در یخچال که باز می شد بینی هایمان را می گرفتیم...بعضی وقتها عین مازوخ ها در روز چند بار در یخچال را باز می کردیم و تهوع برمان می داشت .... مدام چک می کردیم که این بو رفته یا نه....تا اینکه یک شب فروغ با بستنی برگشت خوابگاه و فکر کرد آن را توی یخدونی بگذارد تا همه بیایند...من منتظر و کنجکاو که چه بلایی سر بستنی می آید آن تو و کی بالاخره بستنی به دل و روده ام صفا می دهد مدام در یخچال را باز می کردم تا اینکه یک بار دستم رفت تخته ی زیر یخدونی را کشیدم....فقط چند ثانیه بود ... من دلم نمی خواهد حال کسی را بهم بزنم...در را که بستم فکر کردم: آن محفظه ی آب غلیظ و قهوه ای رنگی که به یه مدخل فاضلاب بیشتر شبیه بود تا یک عضو از یک یخچال پوکیده ی خوابگاهی...تقصیر من است و یک جور مجازات برای من است و باید یک راز باشد...آن شب من بستنی نخوردم ولی فردا شبش طاقت نیاوردم و ماجرا را برای فروغ تعریف کردم....و از آن به بعد دیگر متها بود که من و فروغ در به در دنبال اتاق عوض کردن افتاده بودیم و مطمئن بودیم خیلی خریم که تا الآنش هم توی این لجن در مال به سر برده ایم....رزوها رو می گذروندیم و شبها با نفرت و کینه به اتاق نگاه می کردیم و می گفتیم دیگه کافیه! ولی یکی از هیمن شبها که انگار همیچن هر دومون زرنگ شده بودیم..فکر کردیم باید شجاع بود و با واقعیت کنار اومد و از این حرفا...این بود که گفتیم گیریم ما دیگه نمی توینم تو این اتاق بمونیم ولی نفرهای بعدی چه گناهی کردن؟ همین که ما و بقیه ی ۴۰۹ ای ها با این صحنه دلخراش رو به رو شدن کفایت نمی کنه تا دیگه کسی مجبور نشه همچین کثافتی رو ببینه؟ اون شب...من و فروغ جدا شجاع شده بودیم...ولی خوب با اینکه نیتمون خیر بود زیاد نمی دونستیم باس از این شجاعت چه جور استفاده کرد...این شد که کشون کشون یخچال رو بردیم بیرون از اتاق و بعد شرمین هم به ما پیوست..تکه تکه های یخچال رو بردیم تو اشپزخونه که بشوریم و شلنگ آب نظافت چی ها رو هم گرفتیم رو یخچال....کار خوب داشت پیش می رفت...من شدیدا احساس نوع دوستی و نظافتم گل کرده بود...و تمام مدت حین کار راجع به اینکه تمیزی چه خوبه و کثیفی چه بد با بچه ها حرف می زدیم...خیلی نگذشته بود که ما متوجه شدیم بچه هایی که توی راهرو در رفت و آمدند مجبورند پاچه های شلوارشون رو بالا بزنند و یه غرولند هم کنند و رد شن....برای اولین بار فکر کردیم آیا بهتر نبود به هر جون کندنی که بود یخچال رو می بردیم توی آشپزخونه؟ چند دقیقه بعد یکی از بچه های اتاق رو به رو که ارشد سیاست می خواند و خیلی هم به ما لبخند می زد سر و صداش رفت بالا که : تمام تختم رو آب بردداااااشت....خیلی هم زندگی خوبی داریم هر روز بهترش هم می کنن...اه...گندشو بزنه.....و این دومین باری بود که ما از خودمون پرسیدیم آیا بهتر نبود به هر جون کندنی بود یخچال رو می بردیم تو آشپزخونه؟ آب همه جا رو برداشته بود و کار داشت بیخ می گرفت....تمام بچه های طبقه داشتن با حالت محترمانه ای اخم و انزجار و ناراحتی از خودشون صادر می کردند....و همون لحظه بود که یک فکر طلایی تو ذهنم درخشید و رد شد....این فکر همان و عمل من هم همان...! رفتم و خیلی نگذشت که از اتاق نظافت چی ها با یک عدد طی (تی ؟) برگشتم ...ـــ منظورم از این جاروهای بلندی ست که برای رفت و روب استفاده می کنند ـــ و مشغول شدم....داشتم طبقه را از شر آب و کثافت و کفی که برداشته بود نجات می دادم و با جاروی بلندی که توی دستم بود همه رو از بالای پله ها به طبقات پایین هدایت می کردم که یک صدای دخترونه از طبقه ی زیری نعره زد : بــــــــــی شرررفــــــــــــــــــــ !!! عوضی ......زاده بیام ..ت بدم؟؟؟ و یه صدای دیگه گفت این کیه این آبا رو می ریزه رو سر ما؟؟؟ سر و صداها داشتن بیشتر می شدن که من جارو رو انداختم و فرار کردم خودم رو انداختم رو تختم و به عادت وقتایی که می ترسم پتو رو کشیدم رو سرم...چند ثانیه بعد در اتاق با فشار باز شد و شرمین و فروغ هم با سرعت دویدن طرف بالکن و در رو بستن که قایم شن....چند دقیقه بعد ترش شرمین با چشمهای درشت گرد شده اش...(اون هر وقت حیرت می کنه یا وحشت. چشمهاش بزرگ و گرد می شن ) سرشو از بالکن بیرون آرود و زل زد به من و گفت : نابغه! و باز رفت تو بالکن....من تا وقتی بچه ها برگشتن تو اتاق زیر پتوم قایم شده بودم و با خودم یکی دوتا می کردم که اتفاق بدی افتاده؟ اتفای بدی می افته؟ من نابغه ام؟ من ابلهم؟ الآن قراره مسئول ها بیان بالا؟ اگه بیان تو اتاق بچه ها می گن کار من بوده؟ آیا من کلا سرنوشتم اینه که اینقدر گاف بدم؟ آیا بهتر نبود........؟ آیا تقصیر کی بود اصلا؟ چند دقیقه بعدش ما نشسته بودیم تو اتاق و ساکت لام تا کام کسی چیزی نمی گفت و به قول بچه ها گفتنی همه یه جورایی تو روی هم شرمنده بودن ...که یک صدای آشنا با فحش و ناله از طبقات پایین باز سر گرفته شد و هی به ما نزدیک تر شد و همین طور که نزدیک تر می شد ما می شندیم که می گه :بی فرهنگاااااا بی شعورهاا عوام...خاک برسر ها...بی فرهنگها...و صدا جلوی در اتاق ما توقف کرد (بعدا فهمیدیم که ماتش برده) و دستگیره را چرخاند و آمد تو....آرزو بود...از قضا چشمهای آرزو هم داشت از کاسه می زد بیرون...یعنی یک طورهایی انگار بدنش پشت چشمش حرکت می کرد....به هیمن حالت گفت : نکنه!!!!!؟ بچه ها شما بودین؟ کار شما بوده؟؟!!! این....و دیگه تا چند لحظه که بنشیند و نفسش بالا بیاید چیزی نگفت...و بعد شروع کرد : واقعا که!!!...واقعا که!!! آخه این چه کاری بود؟ آخه با کدوم عقل؟ ذهن نابغه کدوم یکی تون؟؟ ! همه ی آن شب یک طرف این آرزو هم یک طرف....بدجوری خورده بود تو ریپم هی به فروغ اشاره می کردم که اه این دختر نمی خواد دست از سر ما برداره؟ چرا اینقدر سریش شده؟؟ ولی به هر حال گویا آرزو خیلی پر تر از اینها بود...و پاک عصبانی شده بود...این بود که در جواب اخم های من می گفت : بیا خانوم خرراب کاری می کنه بعد چشم غره هم می ره!!! و بعد باز نصیحتمان می کرد....(البته دستش درد نکند!)...آخر شب بود که ما یخچال رو به آشپزخونه منتقل کردیم و حسابی شستیمش بعد هم چندین روز کسی نرفت پی اش..تا اینکه یکی از نظافت چی ها چندین بار اخطار داد که توی دست و پاست....
بهار شده بود ....بهار ۱۳۸۸...من احتمالا ذوق زیادی داشتم برای آمدن به تهران .... همان روز چهاردهم برگشتم...۸ صبح رسیدم و چن ساعتی با ساک و چمدان پشت در خوابگاه نشستم تا مسئول خوابگاه هنوزکه گویا از سیزده به درش برنگشته بود رسید و در را باز کرد...و من و بچه هایی که پشت در کاشته شده بودیم یورش بردیم به طرف ساختمان هایمان....از هم کف که شروع کردم و یکی یکی دیدم که بچه در اتاق هایشان را باز می کنند و چمدان ها و تن های پر از خستگی شان را ولو می کنند توی یک اتاق تمیز که بهار در اطرافش قدم زده...کلی لبریز می شدم برای رسیدن به اتاقم و برای امیدهایی که احساس می کردم محقم داشته باشم...و تازه یادم آمد که ما هم روز آخری که توی اتاق بودیم...لباس هایمان را و ظرفهایمان را شستیم و اتاق را حسابی تر و تمیز کردیم و فکر کردیم که بعد از عید خیالمان راحت باشد....(ما هم یک بار مث بقیه، عین آدم!) و از این فکر نفس راحتی کشیدم و وقتی داشتم در اتاق را باز می کردم کلید توی دستم خوب جفت و جور نمی شد ... در را که باز کردم آنقدر کله ام پر بود که همان لحظه ی اول متوجه ی چن تا سوسک بزرگ و مرده ای که کف اتاق و دم در افتاده بودند نشد...متوجه ی خرمگس هایی که توی اتاق وز وز می کردند و بدشان نمی آمد خودشان را بچسبانند بهم هم نشد...کوله و چمدانم را گذاشتم دم در...و رفتم با لباس هایم روی تختم دراز کشیدم...هنوز نیم خیز بودم که متوجه شدم یک جور بوی گندی همه ی نفسم را گرفته....و باز نگاه کردم که همه ی اتاق مرتب است...بلند شدم و تا بالکن رفتم...دیدم پر از فضله ی درشت پرنده ها شده ...حوله ی حمامم شق و رق از بند آویزونه و یادم رفته برش دارم....دلم خواست سر کلاغ و کبوتری که بعضی شبها می آمدند موقع سیگار کشیدن روی بالکن می نشستند و به من نگاه می کردند را با دستهایم له کنم....ولی فقط بوی بالکن نبود..یک بوی عجیبی بود که یک کمی به آن بوی قهوه ای یخچال می زد....و یک جوری بدتر از آن مستراحی که ما هاست سیفونش را نکشیده باشند و یا ترشیه کپک زده.....نه! حتی از اینها هم بدتر بود....کمی بعد متوجه شدم بچه های اتاق های کنار دارند پره های بینی شان را تکان می دهند انگار دنبال منشا بوی بد می گشتند مثل من....در اتاق باز بود ...رفتم توی راهرو و بو کردم....بو فقط از اتاق ما بود؟!این را که فهمیدم در اتاق را بستم و متوجه شدم پایم روی یک موجود نرم و زنده لغزید....پایم را برداشتم...یک کرم بود...تا چند لحظه ایستاده بودم و به خودم دلداری می دادم...تمام اطرافم را کرم بداشته بود....بزرگ و کوچک...تخم شان....قهوه ای بنفش سیاه سرمه ای.......باورم نمی شد...واقعیت داشت من آنجا ایستاده بودم و کرم ها و سوسکها من را محاصره کرده بودند....در یخچال را باز کردم....و هنوز هم که اینها را می نویسم یک جور لرزش چندش آور می پیچد توی بدنم...این است که حواله تان می دهم که حال به هم زن ترین فیلم یا صحنه ای که دیده اید....و فقط به گفتن این اکتفا می کنم که من آن رزوها بدجوری سبزی خوار شده بودم....و گذشه از این ما سبزی یا گوشتی توی یخچال خودمان نداشتیم .... نمی دانستم این گوشتهای نکبتی مال کدام همسایه ی چاق و شکم پرست و گوشتخوار و چیز و چیز و چیز مان بود....حتی داروهای صورت شرمین که توی در یخچال مانده بود....حتی آبی که توی پارچ گندیده بود....این حجم عظیم و رعشه آور کثافت را نمی دانستم چه طوری حضم کنم....اینکه چه طور ما نمی دانستیم و نفهمیده بودیم عیدها باید یخچال را بیرون از اتاق بگذاریم چون از توی پریز می کشندشان....گیریم که عیدهای گذشته ما یخچال نداشتیم ...ولی پس اتاق های دیگر از کجا به عقلشان رسیده بود؟ چرا می بایست همیشه یک جای کار ما بلنگد؟ چرا خسته و از راه رسیده و بیزار باید می بردم یخچال را می شستم و تمام کرم ها و سوسکها را از اتاق دور می کردم؟ساعت ۳ بود که تمام شده بود اتاق به نظر از شر کثافت راحت و در امان بود...من باورم نمی شد از پسشان بر آمده ام...لباسم و شالم که هنوز سرم بود بوی گند می دادند....گرسنه و تشنه بودم ...ولی فکر نمی کردم تا ابد بتوانم به چیزی لب بزنم...خوابم می آمد اما هنوز اتاق آماده ی استراحت کردن نبود...تمام تنم بو می داد....دلم می خواست جایی داشتم که فرار کنم پناه ببرم..دلم می خواست اصلا به خود خیابان بپیوندم... به یک جور حمام احتیاج داشتم و به جور نیرو برای قوی تر شدن....و یاد گرفتن....فقط حیف که روز اول بهار بود...روز بعد از تعطیلات و من دلم چیزهای دیگری می خواست...
ـــ این اتفاق شاید می شد و یا می بایست خیلی ساده تر و سرسری تراز اینها تلقی شود...اما تاثیر خودش را توی دمقی و دلهره ای که در من به وجور آورد گذاشت و این حس تاوان داشتن کوچکترین چیزها را که نمی دانم هنوز، باید به آن خوش بینانه نگاه کنم یا بدبین....(بین این دوگانگی مانده ام)...همه ی تابستان من در یک جور استرس وهم گون گذشت....اتفاقاتی که در همه ی آنها دنبال این بودم که چه کسی مقصر تر است و چه جور می شود تصمیمی گرفت که در آن بی خاصیتی خود فرد بیشتر از هر چیزی به چشم نخورد....نیمی از نگرانی هایم هم به تهران ربط داشت و اتاقی که به امان خدا روز بعد از حمله ولش کرده بودیم و احتمالا کثیفی و ظرفهای نشسته که نمی دانستم چه طور ممکن است این بار من را غافلگیر کنند...انتخاب رشته ام که فراموش کرده بودم تاییدش کنم....امتحان و تحقیق عربی....کتاب های ارشدم که هنوز گیر نیاورده بودم....امتحانات و مسئولیت های جدیدی که پذیرفته بودم....که همه ی اینها بخش کوچکی بودند...چند هفته ایست تهرانم و جل شده ام پیش خواهرم ...این هم از آن چیزهاییست که اصلا حس خوبی درش نیست....امروز فهمیدم در خوابگاه باز شده رفتم که کتاب های امتحان روز شنبه ام را بیاورم و در این دو روز یک خاکی بر سرم بریزم....نگرانی از سر و پکالم می ریخت....پله ها را بی هیچ عجله ای می رفتم بالا که دیدم روی در و دیوار به رنگ سبز نوشته شده :ســــبــــــــز مــــــــــی مــــــــــا نــــــــم . وقتی این سبزها را خوندم خون محکم و با فشار سر خورد تو رگهام....اتاقم بو نمی داد و حس کردم احتمالا از پس همه چی بر می آیم....
برچسبها: خوابگاه