کلمه به کلمه

به خودم گفتم تو حاملگی کن درد با من.........

   ۱ـ                     در جيب هاي معاصرم جز خالي چيزي نيست
به خودم گفتم حاملگي كن  درد با من
دكتر به دنبال جنين است
جز خالي چيزي نيست     مگر اينكه نطفه ا ز من پاك شد
حالا معاصر ترم از تر
دكتر به دنبال جنين است
"نطفه    نشاني از" من
دال ها دنبال مدلولند
نه همسري   نه جنيني
به خودم گفتم فارغ از ديوار ها    تو حاملگي كن
خانم نشاني از نشاني من نيست
دكتر به نه ماهگي اش قسم معاصرترم از هميشه
شكمم به داخل ورم كرده درست
من از بيرون لگد مال ميشوم
 
   
خسته ام       گم
هزار و يك دل كه بگردي  
به دريا بزني
فارغ نميشوي از من
پس مادرانگي كن و بي من بمان
 
 
اين نامه برسد به دست همسر مفقودم
نشانش اين دردهاي پا به ماه
قاتلي كه پا در مياني كرد به گمشده ها پيوست
ملالي نيست از دوريت
جز اينكه قاتلت از پوست واستخوان من است

                                                                   

۲ـ چه توضیحی میشه داد راجع به نقاشی ای که تو یه شب کشیده شد....با حضور زنی که زندگیشو پشت سر گذاشته بود و چیزی باقی نمونده بود و کسی نمی دونست؟!...و دختری که من بودم و پر از پیش رو...خواهرم که زندگی بین تجرد و تاهلش رو تازه شروع کرده بود و فاعل ماجرا بود....یه بوم جلو روش بود و یه قلم مو تو دستش و یه عالمه حرف رو لبهاش...آخرای پاییز بود ...من برای مدت کمی رفته بودم شیراز...و حس می کردم عواطفم نسبت به اون خونه..مامان بزرگ...خواهم و اون جنس زندگی داره تغییر شکل می ده...مادربزرگ با لبخنداش و شور ماجراجویانه ی لطیفش نشسته بود و به حرفهای خواهرم و دلواپسی و سراسیمگی ساکتی که تو اتاق جریان داشت گوش می داد....خواهرم یک بند حرف می زد...و قلم رو تو دستاش به حرکت در می آورد...زمین شناسی رو ول کرده بود و می خواست نمایش بخونه...از اینکه نماش هنر اول و راستین آدمهاست حرف می زد....و از اینکه برنامه ها داره ....من رو تخت نشسته بودم....و فکر می کردم این تغییر چه معنی ای رو می ده؟...مادربزرگ از عشقش به خدا ،مهربونی و پدربزرگ می گفت...خواهرم یک بند حرف می زد حرف هنر بود و پسری که می خواست با او بماند...شب کش خورد و کش خورد...نقاشی تمام شد...وراجی تمام شد...و هر کس فکرش را گذاشت توی مشتش و رفت طرف چیزی که می بایست...مادربزرگ به سمت مرگ رفت....خواهرم با پسری که قرار بود بماند ماند و جای نمایش سینما خواند...و تصمیم گرفت دیگر دست به بوم نبرد....من هم نمی دانم هایم را پی گرفتم....بعد ها به نظرم آمد که وقتی این نقاشی داشت می آمد ..یکی از دلنشین ترین لحظات من در حال عبور بوده...یک جور گذشت بی بازگشت...شاید برای همین است که تا این اندازه این تابلو را دوست دارم....همین ...

 این تمام توضیح من بود راجع به نقاشی صفحه ی اول وبلاگم ....که چند روز پیش تصمیم گرفتم عکس خودم را جایگزین کنم (یک نیمرخ بحث بر انگیز به لحاظ زیبایی شناسی !!!!!) در عوض نیمرخ دختری که توی یه بوم متولد شد و منتظر موند...نمی دونم چه اصراری دارم اینقدر نقاشی به قول خواهرم ساده را پر از تکلف کنم...

 ۳ـ وقتی می چسبوندمش اینجا می دونستم که فقط برای من و البته صاحب اثر معنی داره و احتمالا مادربزرگ...هیچ فکرشو ه نمی کردم...هر روز با تفسیر جدیدی از اون رو به رو شم...و یا اینکه یه جور دیگه غیر از اونچه که ما فکر می کردیم هست...یک پرتره از خودم با رزولوشن بالا؟ یک دونده ی ماراتن؟ تصویری از ظهر عاشورا؟دو نفر آدم که با هم صحبت می کنند؟ آرزو می گفت : من نمی دونم چرا هر کی این نقاشی رو می بینه یه چیز عجیبی راجع بهش می گه ؟ یعنی واقعا متوجه نمی شن که این شکل یه گوشه؟ 

۱ـ بعدها توی دانشگاه خواهرم با دختری آشنا شد به اسم "گل آرا جهانیان" که بعضی وقتها شعرهایی می گه که حس می کنی راوی توئه...مث اون تیکه شعری که چسبوندمش بالای وبلاگم...

عکس بالا شاعر و نقاش رو نشون می ده هر کدوم زیر اثرشون ایستاده اند....وسط کویر!

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۸۸/۰۶/۱۰ساعت 0:42  توسط نجمه خادم  |