اتفاقی افتاد که اگه تعریفش نکنم ...شاید تموم عمر حس کنم به خودم مدیونم....برای همینه که اتفاقی که چیز خاصی هم نبود و روزی شونصد مرتبه تو زندگی هر بنی بشری رخ می ده رو خیال دارم نقل کنم...فقط واسه این رفته بودم به اون کتاب فروشی نفس گیر همیشگی تا چن تا کتاب مقدماتی فلسفی رو واسه دوستم که حقوق خونده بود و حالا می خواست یه گریزی هم به فلسفه بزنه ،بگیرم...و تو حال و هوای خودم بودمو هیچ فکرشم نمی کردم یکی اونجا منتظرم باشه که نگاهش همچین بچرخه رو کمرم و دستام که آتیش بگیرم و کتاب از دستم بیفته...
یه مرد میان سال بود ...می دیدیش فک می کردی دم غروبی زنش از دشت وراجی هاش دلخور شده و با تیپا از خونه انداختتش بیرون...اونم تو کتاب فروشی ها پلاسه که هم کار فرهنگی کرده باشه هم این وسط مخی چیزی تلیط کنه...همه ی هنرشو هم ریخته بود تو نگاهش ...فریب! به وسیله ی نگاه...هنر عشق ورزی از نوع ژان پل سارتری اش!!!! وای که آدمو چه قدر کفری می کنه....
با این همه نمی دونم چه طور شد که رفتم طرفش....قفسه ی کتابهایی که باهاشون هیچ کار و باری نداشتم...روشنگری کریتسن گلدون تو دستش بود و نگاهش رو حرکاته ...شاید رو دست و پاهای من !!!گفتم ببخشید و رفتم پشتش ایستادم و یهو نفهمیدم چی شد که کتابم زیر کاپشنش گیر کرد؟ اوووووف خدا کی دست من رفت اونجا؟؟؟
و بعدش دیالوگ شروع شد و اون دهن وا کرد و ازم پرسید که هنر و ادبیاتی چیزی می خونم؟؟؟ و من با حس و حالی که بهم برخورده با کیف و ذوق گفتم نه فلســـــفه.و کم کم بنا کرد به پیشنهاد کردن یه سری کتاب به من ...با یه لحن مطمئن و جدی و کاردرست ...و دیگه فک کردم چی می شد این مرتیکه خفه شه و بزاره ببینم چه غلطی دارم می کنم ...با یه جور دهن کجی ازش پرسیدم ببینم تو هم فلســـفه خوندی؟؟؟ گفت آره...و بعد خیلی بزرگ منشانه باز از طریقه خوندن و چی و چی سخنرانی کرد...و تقریبا کاری کرد که اصلا طرف قفسه ی کتابای دست پائینی که قرار بود بگیرم نرم...و مجبور شدم یه چن تایی واسه خودم بردارم ، هرچند هر کتابی که می گذاشت تو دستم و با اکراه نیگاه می نداختمو می زاشتم زمین ولي اين اصلا تو اصل موضوع تغييري نمي داد
رفت بيرون ،گفت :الان مي آم و من فک کردم آره پيرمرد چه قدرم مشتاقم که برگردي! دم در مغازه ايستاد يه سيگار روشن کرد و وقتي اومد تو نگاش چرخيد روي دستام روي چرخيدنم دور خودم روي بي دست و پا شدنم ،کتابامو جمع کردم و رفتم طرف صندوق و به نظرم رسيد همه ي دنيا چه قدر در برابر اين نگاه کم ارزشه برگشتمو يه نگاه به قفسه ي کتابا انداختم جون کندم و گفتم هنوزم درس مي خونين؟ خنديد و عين ببر گفت :درس مي دم ،يادت باشه هيچ وقت اين کتاباي نقادي رو نخون ! به خود متن رجوع کن،حيفه،من ....ام...(منظورم از نقطه چين ها اينه که خودشو معرفي کرد!)چه افتضاحي! تا اسمشو شنيدم يهو همه ي حس امنيت و گرميم دود شد....گفتم بله استاد ،خوشحال شدم و زدم بيرون
دلم مي خواست برگردم و بهش بگم کتاباشو خوندم و چه قدر هميشه دوس داشتم کنارش بشينم و ساعتها باهاش حرف بزنم،و اينکه چه قدر از دست خودم عصباني ام که نشناختمشو به صداي از خود راضيش شک نکردم که کسي چيزي باشه و اينها و اينکه چه قدر دلم مي خواس در مورد همين روشنگري کوفتي مدتهاس با يکي بحرفم و چه قدر....تاکسي گرفتم و برگشتم خوابگاه