کلمه به کلمه

به خودم گفتم تو حاملگی کن درد با من.........

ــ همیشه باید یه افتضاحی پیش بیاد...تا همه چیز روشن تر بشه ....کمی روشن تر....

این چیزیه که مث مرگ بهش اعتقاد دارم....یعنی بدجوری با زندگی فعلی من جوره....شایدم همیشگی....منظورم اینه که من از اون دسته افرادی هستم که همیشه ناگزیرم تا تهش برم و بعد تصمیم بگیرم....تا آخرش برم...تا جایی که نشه دیگه رفت جلو....و اون موقع تو وضوحی که یه لحظه...فقط چند ثانیه تو کله ام نقش می بنده.....آماده ام که تصمیم بگیرم.....و این خوبه ؟ بده؟؟؟؟

کی می دونه؟؟؟!!!!!!!

پ.ن :تازه از سفر می آیم....دوشنبه رفتیم قشم و کلی تو بنادر و اینا گشتیم.....اون قدر هوا گرم بود که وقتی خبر می رسید تهرون رو آب برداشته یا شیراز داره بارون می آد...خنده ام می گرفت...فک می کردم ملت دارن باهام شوخی می کنن....به نزدیکی های شیراز که رسیدیم و دندونام از سرما به هم تو هم قفل شدن....متوجه شدم که هنوز زمستونه....

ـــ پ.ن :خيلي بي قصد و غرض باس بگ كه يادم رفت بنويسم ...سطر اول يه ديالوگه از فيلم blow up (اسمش رو دزست نوشتم؟؟؟) آنتونیونی...که از دهن مبارک اون پسر عکاسه در می آد....

+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۸۷/۱۱/۲۶ساعت 12:38  توسط نجمه خادم  |