کلمه به کلمه

به خودم گفتم تو حاملگی کن درد با من.........

                    

به نظرم سپاس و ستایش چشم گیری از هر زنی شد در آفرینش اون فرصتی بود که خدا بهش داد...تا حداقل ۲ سال تنها نباشه...حسش نکنه و ازش دور بمونه....موجودی که از آن خودشه و تمام درکش از دنیا مادرشه...تمام توجهش معطوف به اونه.....

 

ــ نمی دونم چه طور اتفاق افتاد؟اون شبی که تهوع های من شروع شد؟ یا روزی که مامانم گفت : نجمه ! شکمت بالا اومده ؟! یا وقتی سر کلاس نشسته بودم و یکهو در خودم احساسش کردم؟از کجا اومد؟ اون شبی که دراز کشیدم و از شکمم عکس گرفتم؟ یا اون شبی که دلم قهوه خواست و دیر وقت بود و فروغ رفت برام قهوه خرید و گفت :خوب نیست...چیزی دلت بخواد و نخوری!...یا آن ظهری که آرزو پرید تو اتاق و گفت :وای چه پفی کردی!چه زرد شدی دختر!!!نکنه حامله ای ؟ یا وقتی دوست پسرم پرسید اسم بچه ام رو چی می خوام بزارم؟؟؟ و به من گفت فلان چیز رو بخور تقویتت می کنه!..یا وقتی دوره ام عقب افتاد؟ کدام روز اومد؟ کی واقعی شد؟ از کی شروع کردم باهاش حرف زدن؟ از کی احساس کردم می خواد چیزی بهم بگه؟ از کی دلم خواست بچه ام مث دونه ی انار ذات زیبایی باشه؟ شرمین پرسید: نجمه ! نرفتی سونو؟ دختره یا پسر؟؟؟به دوست پسرم گفتم : نه! نمی خوامش ،باید عجله کنیم...نباید دنیا بیاد! و اون گفت :نه! دست بهش نزن...تصمیم گرفتم بزارم زندگی کنه...سه روز تموم با اون تنهای تنها بودم...کلی باهام حرف زد...کلی باهاش اتمام حجت کردم...و بعد دیدم خوشحالم و وجود کوچیک و نازنینش رو دوست دارم و آرزو کردم انگشتاش کشیده و باریک بشن مث دستهای جادوگری که زیبای خفته رو جادو کرد...و بعد فک کردم بچه ی من باید گزینه های زیادی داشته باشه...رفتم کتاب فروشی...کتابها جلدهای کت و کلفتی داشتن ولی اصلا جذاب نبودن....به زور تونستم براش چیزی بگیرم....و از اون پس هر روز واسه اش چیز کوچکی خریدم...خیلی این کار منو دوس داره....

                         می دونین؟ لطیف بود...لصیف و نمناک و شادی آور...فرقی نمی کرد مشروع باشه یا از یه عشق غیرافلاطونی به بارنشسته باشه....کسی از آبرو حرف نزد،کسی از مصیبت بعدش...کسی از مجازات...یا بی نصیبی دنیا و آخرت اسمی نیاورد...وقتی ترسیدم دوست پسرم بهم لبخند زد و گفت تبریک می گم عزیزم! فروزغ به ویارهام اهمیت داد...و من بالاخره دیدمش...حسش کردم.....واقعی و ضروری!   

حتی وقتی جواب تست ها منفی بود....مطمئن بودم که این تست ها الکی و آبکی و هیچی از توشون در نمی آد...واجب الوجود بود....و حتما وجود داشت....پدیده ای در همین جهان پدیدارها...

آن روز شنگ و خوشحال بودم...گفتم بیام و ازش باهاتون حرف بزنم....نمی دونم چی شد که به همون دو خط خبر اکتفا کردم!

ــ هنوز باهاش زندگی می کنم ...مثل یک مادر واقعی...یک صانع...یک دمیوژ..هنوز انتظارش رو می کشم...تجربه ی بچگی،بلوغ و زن شدنم...همشون در بدن من مثل یک گردباد غلتیدن و غلتیدن...تا اینکه به شکل توده ای ابر در اومد که به مرور شکل انسان رو گرفت...به هیئت آدمی در اومد......

 

اینم بگم که من آگاهم ...خل نشدم...یا نزده به سرم...توهمی چیزی هم نزدم....شوخی موخی هم ندارم....خیال هم ندارم یه جماعتو بزارم سر کار...دارم انتظارش رو می کشم و این فقط به خودم مربوطه....

ـــ کم کم همه دارن بهم می گن برو دکتر....(یه چیزیت می شه!!!)

ـــ من دارم فک می کنم بچه ام رو چه جوری با خودم ببرم این ور و اون ور؟؟؟ تو چه جور کیفی یا کوله ای؟؟؟

+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۸۷/۱۰/۰۷ساعت 17:51  توسط نجمه خادم  |