ـــ امتحان کانت رو بالاخره دادم ...هر چن وقت کم آوردم و سر جلسه تموم انگشتام درد گرفتن بسکه نوشتم...و هر چن بعد از ۴ صفحه نوشتن متوجه شدم که کلا نفهمیدم سوال چی می خواسته ولی خوب ....آخیییییییییش تموم شد....و این وسط دوست پسرم کلی بهم حال داد....فکرشو کنید پاشد روز قبل از امتحان با من اومد کتابخونه ی دانشگاه و مشغول کتاب خوندن شد و من اون ور ترش جزوه ام رو خوندم....یکم این جور کارا همیشه فک می کردم تو خون من نیست و اینا...ولی انرژی و حس خوبی بهم داد واسه خوندن....
ـــ چن روزه شدیدا با مغنه ام درگیرم....مثلا صبح امتحان لباس مباسامو پوشیدم....صبحونه ام رو خوردم...موهامو شونه کردم ...کفشامو پام کردم و از در زدم بیرون....داشتم به در نگهبانی می رسیدم که احساس کردم هم کله ام داره یخ می زنه و هم بقیه یه جوری نگام می کنن...یکم که راجع به سر و وضعم فک کردم ببینم ایرادی تو کارم هست و اینا....دیدم ای بابا مغنه ام سرم نیست....باز مجبور شدم ۴ طبقه برم بالا و یه چیزی سرمکنم و از در بزنم بیرون...نمیدونم چرا فراموش کرده بودم؟؟؟ دو روز بعدش مغنه ام رو با دقت اتو زدم و کردم سرم....وقتی کلاس ملاسام تموم شد رفتم یه سر دست به اب و این حرفا....یهو تو آینه دیدم که در تمام طول این مدت مقنه ام رو واروونه پوشیده بوده ام!!!!!!!....البته اینها اصلا مهم نیس...
ـــ دو شب پیش وقتی می خواستم برم از خوابگاه بیرون واسه خرید یهو (کاملا ناخواسته) کفشی رو انداختم دم پام که کفش کنده شده بود و وقتی دوستام و دوست پسرم دیدن....همه شون دهنشون وا مونده بود....با احساس راحتی کاملی تو خیابون باش قدم زدم و هیچی حس نکردم...اما بعد فهمیدم این کار هیچ صورت خوشی نداره حتی اگه از سر عجله و اینا این کارو کرده باشی....
ـــ این روزها فهمیده ام که من حواس پرت یا سر به هوا نیستم حتی اگر چن بار پشت سر هم چایی رو سر و ته بردارم یا بریزم رو دستم بسوزونم...یا وقتی می رم آب بخورم...لیوان به دست ساعت ها تو حیاط خوابگاه قدم بزنم و اصلا حتی فکرشو هم نکنم که واسه کاری جز این اومده ام....آره ...خلاصه می دونم که سر به هوا نیستم...و خوشم نمی آد که دیگرون از این انگ ها بهم بچسبونن...دارم زندگیم رو می کنمو بالاخره خوب اینا پیش می آد دیگه مگه نه؟....واسه هر کسی....
ـــ حواسم جمع و جوره....مثلا یادم هس که به موقع سر قرارام برم...درسامو بخونم ...و کتابا رو به موقع بدم کتابخونه...و مواظب باشم که تو پله ها نخورم زمین....یا وقتی از خواب پا می شم سرم به میله ی تخته بالاییم نخوره سر صبحی...و اینا....
اینا که خودشون خوبن دیگه....لابلای هر مطلب سخت منطقی هم کلی حرفها و چیز میزای عامیونه پبدا می شه چه رسه به این زندگی روزمره ی پر از بالا و پایینی من....!
ـــ این روزها کمتر خودم رو مقصر می دونم و شوخی های زندگی رو هم جدی تر.....
ــ تازه فک می کنم مادر بودن هم بعضی وقتا چه صفایی داره!!!!
........به نمک خود بر من ببخشایید.........